گاهی فکر میکنم چرا دلم نمیلرزد؟ چرا وقتی حقیقت در برابرم قد میکشد، من بیتفاوت میایستم؟... «ادامه مطلب»...
مونولوگ/ انتخابم، بیداریست
گاهی فکر میکنم چرا دلم نمیلرزد؟
چرا وقتی حقیقت در برابرم قد میکشد، من بیتفاوت میایستم؟
نه اشکی، نه گرمای شعلهای، نه حتی پرسشی...
سکوتی سنگین، که بیشتر شبیه مرگ است تا آرامش.
گاهی صدای کسی در گوش دلم میپیچد:
دل وقتی مرده باشد، صدای حق را نمیشنود.
و دل، از لقمهای میمیرد که بیحساب و بیپرسش، از دست هر کسی گرفته شده باشد.
از نانی که بوی حرص میدهد، از مالی که رنگ حرام دارد.
از قرض و امانتی که میتوانستی و به صاحبش بازنگرداندی.
از سهمی که حق دیگری بوده و تو بی توجه، بلعیدیاش.
بنگر چه میخوری...
نه فقط با دهانت، که با دلت، با روحت، با چشم و گوشَت.
بنگر از دست چه کسی میگیری، چه کسی سفرهات را پهن کرده،
آیا او که برکت را میبخشد، راضیست به آنچه در کاسهات ریختهای؟...
ناگاه به یاد کلامی افتادم:
آن روز که مردی ایستاد در برابر لشکری کور،
و فریاد زد: شکمهایتان از حرام پر شده،
دلهایتان مُهر خورده،
دیگر نه حق را میبینید، نه صدایش را میشنوید.
آری، من گم شدم از همانجا...
از همانجایی که نفهمیدم نانم چه رنگیست
و قلبم از کجا سیر میشود.
***
نه فقط نان...
گاه آنچه روحم را میکُشد، لقمهایست که از چشمانم بلعیدهام،
از گوشهایم، از ذهنم، از رابطهای بیریشه، از حرفی بیاصل،
از محبتی آلوده، از دوستیهایی که شبیه خیانت بودند.
این روزها دیگر نمیشود فقط نگران لقمۀ نان بود،
باید نگران لقمۀ فکر هم بود،
نگران خوراکی که ذهنم را اِشغال میکند،
نگران جملههایی که به دروغ، شیریناند
و رابطههایی که از بس بیاصولند، بوی پوسیدگی میدهند.
من سالها، ذهنم را با کلمات سمّی تغذیه کردم...
از دروغهایی که خودم باورشان کردم
تا تحسینهایی که حقیقت نبودند،
تا سکوتهایی که باید شکسته میشدند، اما نشدند.
و قلبم...
قلبم سالها ارتزاق کرد از دوستداشتنهایی که دوستداشتن نبود،
از توجههایی که هزینه داشتند،
از آغوشهایی که پناه نبودند،
از نگاههایی که میدیدند اما نمیفهمیدند.
روحم، ذرهذره مرد،
نه از گرسنگی،
که از سیریِ آلوده.
حالا میدانم…
همانطور که نان حرام، جسم را میکُشد،
کلمۀ ناپاک، قلب را میکُشد.
رابطۀ نادرست، روح را از پا میاندازد.
نگاه ناراست، اندیشه را آلوده میکند.
و وقتی خوراک قلب و ذهن و روح، ناپسند باشد،
آدم به مرور، از حقیقت دور میشود...
از خودش، از خدا، از آرامش.
کاش زودتر فهمیده بودم
هر چیزی که شیرین است، مغذی نیست
و هر رابطهای که گرم است، سالم نیست.
باید تشنه شوم،
باشد تشنگی بیاموزم،
تشنۀ نور،
تشنۀ صداقت،
تشنۀ کلمهای پاک که ذهنم را جلا دهد،
و آغوشی راستین که دلم را آرام کند.
***
باید بایستم روبروی خودم،
و اعتراف کنم که هر آنچه درونم مرد،
از خوراک اشتباهی بود که بیتأمل بلعیدم.
ذهنم را سالها پر کردم
با جملههایی که نه عمق داشتند و نه اصالت،
با نظریههایی که ریشه در حقیقت نداشتند
و حرفهایی که تنها برای پُر کردن سکوت گفته میشدند، نه برای هدایت.
روابطم...
چه بگویم از رابطههایی که از بیرون زیبا بودند
و از درون، پوسیده.
رابطههایی که لباس محبت پوشیده بودند
اما در آغوششان، روحم بیصدا گریه میکرد.
ما گاهی درگیر بودن میشویم، نه بودنِ درست.
درگیر خواندن میشویم، نه دانستنِ راست.
درگیر شنیدن میشویم، نه فهمیدنِ عمیق.
و این است رازِ سقوط بیصدا...
که نمیفهمیم کِی و کجا،
ذهنمان از دروغ سیراب شد
و قلبمان از ناپاکی سیر.
حالا میدانم...
همانطور که غذای فاسد، تن را از پا میاندازد،
غذای آلودۀ ذهن و قلب،
روح را بیصدا میکُشد.
از اینجا به بعد،
میخواهم تشنه بمانم،
اما جز حقیقت، چیزی ننوشم.
میخواهم تنها رابطهای را باور کنم
که جانم را سبک کند، نه سنگین.
میخواهم ذهنم را با سکوتِ خلوت با خدا پاک کنم
و قلبم را با دعا، با توبه، با نور.
نه هر محبتی را بپذیرم،
نه هر کلامی را بخوانم،
نه هر راهی را بروم.
از اینجا به بعد،
انتخاب با من است.
چه میخورم، چه میشنوم، با چه کسی قدم میزنم...
چرا که اینبار، میخواهم زنده بمانم.
و زنده بودن را از «اجبار» به «انتخاب» بدل سازم.
انتخابی از سرِ آزادی و آگاهی، نه جبر و جهل!
***
انتخابم، بیداریست
دیگر نمیخواهم بگویم «نمیدانستم»، «نمیتوانستم»
نه اینکه بدانم...
اما میخواهم بدانم، بفهمم، بپرسم، بترسم، انتخاب کنم.
نه با چشمِ بسته، نه با ذهنِ پر از خوراک ناپاک.
سالها بلعیدم
لقمههایی که به لبخند تعارف شدند،
جملاتی که به ظاهر دلسوز بودند
اما در عمق، مسمومتر از زهر.
رابطههایی که گرم بودند،
اما سوزانندهتر از شعلههای پنهان جهنم.
حالا وقتش رسیده...
که انتخاب کنم.
انتخاب کنم چه بخواهم، چه بخوانم، چه بشنوم،
از که بیاموزم،
با که راه بروم،
در که نَفَس بکشم،
و مهمتر از همه...
چه کسی را به جان و جهانم راه بدهم.
من فهمیدم که:
«گاهی، زود دیر میشود»
گاهی،
یک جملۀ آلوده، ذهن را برای سالها میکُشد.
یک نگاه نادرست، عقاید زیبای دیروزت را خاک میکند.
یک رابطۀ بیاصالت، قلب را به گورستانی از عشقهای اشتباه بدل میسازد.
یک تصمیم نابجا،
یک قدم غلط،
یک ترسِ توأم با حماقت،
فرسنگها دورت میکند از فطرت و فرصتی که داشتی.
پس حالا،
گرسنه بمانم بهتر است
تا از سفرۀ دروغ و ریا سیر شوم.
بیکَس بمانم بهتر است
تا با آغوشی پُر از فریب تنها باشم.
بیصدا بمانم بهتر است
تا در میان فریادهایی که حقیقت ندارند، گم شوم.
انتخاب من،
همین بیداریست.
هرچند سخت،
اما زندهام میسازد.
و مرا از نو میآفریند
به رویش و تولّدی دوباره!
به حرکت و آغازی سازنده!
به جوشش و پویایی پایدار!
و چه زیباست
نوشوندگی در جوار آنها که
با رهایی در دانایی جورند، نه با زندانِ جورِ جهل!
آنها که نو شدن در حقیقت را حیات
و همسو شدن با نفسانیت را ممات
و همخو شدن با تشنگان راه مقدس حقگرایی را سعادت میدانند
و تا پای جان بر صراط مستقیم راستی و درستی، استوار میمانند.
لینک این مطلب:
https://rahemoghaddas.blog.ir/post/436