میدانی، گاهی آدمی شبیه قایقی است که باد را میستاید، اما باد که میوزد، لنگر میاندازد... «ادامه مطلب»...
از حرف تا عمل!
میدانی، گاهی آدمی شبیه قایقی است که باد را میستاید، اما باد که میوزد، لنگر میاندازد. در زبان، بادبان را میگشاید، اما در عمل، طنابها را محکمتر میکند تا مبادا تکانی بخورد.
تو بسیار زیبا حرف میزنی؛ همراهی را میخوانی و همدلی را به زبان میآوری. اما در مسیر، گویی چشمانت به مقصدی دیگر دوخته است. این تضاد، نه تنها ما را به جایی نمیبرد، که چون کاروانی در کویر است که هر صبح به امید آب حرکت میکند، اما عصر میبیند به همان نقطه بازگشته است.
درخت اگر هزار بار بگوید «میوه میدهم»، اما جز خار نرویاند، تکلیفش با زمین روشن است. تو نیز اگر در زبان خوشهای از مِهر و همراهی باشی، اما در عمل تخم بیاعتنایی بکاری، روزی این تناقض به باغ خودت بازمیگردد.
رفیق! دنیا آینه است. آنچه میکِشی، بازتاب همان چیزی است که کاشتهای. کلام و عمل دو بال یک پرندهاند؛ با یک بال هرگز پرواز نمیتوان کرد. نکند روزی بیدار شوی و ببینی همۀ آنچه گفتهای، فقط پژواکی بوده در دل یک غار خالی.
من این را نه از سر ملامت، که بهخاطر ارزشی که برایت، برای ابدیّتت قائلم میگویم. چون میدانم تو نیز دلت میخواهد آنکه هستی، با آنچه میگویی و آنچه میکنی، همصدا شود. جهان، هماهنگی را دوست دارد و ناهماهنگی را دیر یا زود به ترازو عدل میکشاند، اما خیلی وقتها هزینۀ میزان عدالت کائنات، سنگین است.
میدانی، روزگار همانند بادی است که گاهی نرم و نوازشگر، و گاهی تند و تکاندهنده میشود. اما سرنوشت قایقها، نه به مهربانی باد بسته است و نه به خشونتش؛ بلکه به شدت وابسته به تصمیم ناخداست. و ناخدای هر دل، صاحبِ آن دل است. تو ناخدایی، اما کشتیات را نه حتی به دست تقدیر، که به پنجههای نحس بیتدبیری سپردهای و گمان میبری که این، همان «همراهی» است که وعده داده بودی؟
کاش بدانی که جهان منتظر ما نمیماند. عالَم رودخانهای است که هر لحظه جاریست، بیتوقف، بیانتظار. اگر امروز دل به حرف بستی و پای عمل از گِلِ سکون برنداشتی، فردا از خواب که برخیزی، خواهی دید که صدها فرصت از کنارت گذشتهاند، بیآنکه حتی ردپایشان بر خاک مانده باشد.
زندگی، میدان مسابقۀ حرفها نیست، آوردگاه عملهاست. اینجا آنکه فقط میگوید، تماشاچی است؛ و آنکه برخیزد و برود، قهرمانِ داستان.
نگذار زبانت فانوس شود اما گامهایت تاریک. فانوسِ تنها، تنها سایههایت را دراز میکند، اما روشنی راه را به تو نخواهد داد؛ مگر آنکه خود به راه بیفتی.
بیا و جسارت کن، شجاعت به خرج بده. نه برای کسی؛ بلکه برای آن بخشی از خودت که خسته است از این بازی دوگانه. برای آن صدای درونی که هر شب بیصدا فریاد میزند: «تا کی؟»
تو میتوانی؛ نه چون شعار است، بلکه چون حقیقت است. خاک هر دانهای را در آغوش میکشد، اما فقط آن دانه که شکفتن را باور کند، روزی به درختی تناور بدل میشود. تو همان دانهای. باور کن که میتوانی از این دوگانگی عبور کنی؛ همانی باشی که میگویی، همانی که وعده میدهی، همانی که در ژرفترین لایههای قلبت آرزو میکنی.
با آب آب گفتن، تشنگیات رفع نخواهد شد. اگر نور را آرزومندی، پای در راه وصال خورشید بگذار.
کدامین تشنه با نام آب سیراب شد؛ و کدامین آفتاب با تمنایی کور، نور بر جانی افکند. آرزو، اگر در سکون بماند، تنها زخمیست که هر روز تازه میشود. اگر حقیقتاً روشنایی میخواهی، باید از پیلۀ تردید بیرون بزنی، گام در مسیر ناپیموده بگذاری و زخم گرمای خورشید را به جان بخری. تنها آنان که جادههای عطش حقیقتخواهی را با پای تاولزده طی میکنند، به چشمۀ همیشه جوشان حق میرسند.
و اگر روزی این راه را رفتی، مطمئن باش: هر قدمت نه فقط تو را، که دیگران را نیز به روشنی خواهد رساند. چون نوری که از یک شمع روشن میشود، هزاران هزار شمع را جان میبخشد.
پس برخیز... امروز، نه فردا. همین حالا، نه وقتی دیر شده. راه، منتظر توست.
کافیست، بیتعارف با خودت روبهرو شوی.
کافیست، دست از شعار برداری و دست به کار شوی.
زندگی منتظر هیچکس نمیماند،
و صداقتِ عمل، تنها میراثیست که از ما بر جای خواهد ماند.
یا بیدار شو و بدرخش،
یا خاموش بمان و تماشا کن که چگونه فرصتها چون مه صبحگاهی،
بیصدا میگریزند...
انتخاب همیشه با توست.
لینک این مطلب:
https://rahemoghaddas.blog.ir/post/450