من آمدهام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس، بل از آنجا که دیگر نمیتوانم در این گور متحرک دوام بیاورم... «ادامه مطلب»...
مناجات/ برخیز یا بمیر!
(مناجاتی برای آنکه هنوز از درون، نمرده است)
خدایا…
من آمدهام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس،
بل از آنجا که دیگر نمیتوانم در این گور متحرک دوام بیاورم.
از آنجایی که لبخندهایم بینور است،
قدمهایم بیهدف،
و شبهایم پر از خوابهاییست که هیچگاه نمیخواهم به یاد آورم.
خدایا،
من ایستادهام… اما نه بر پا،
که بر تلی از تکرار،
بر کوهی از روزهای بیصدا که فقط گذشتهاند، بیآنکه چیزی را در من دگرگون کنند.
من ایستادهام، اما مردهام...
مردهای با پلکهای باز، با صدایی که فقط طنین خستگیست،
و قلبی که نه از امیدواری میتپد، نه از شوق، که فقط... از عادت.
ای خدای جانبخشِ لحظهها،
تو میدانی که بعضی مرگها بیسنگقبر میآیند.
تو دیدهای که انسان چگونه میتواند سایهای از زندهها باشد،
اما هرگز به روشنی پا نگذارد.
تو بسیار در گوش دل آدمیزاد خواندهای،
مرگِ واقعی، پیش از گورستان آغاز میشود...
آنجا که دیگر حرکتی نیست،
و انسان، به «حضورِ بیجان» بدل شده است؛
به شبحی میان آدمیان.
میخورَد دست رحمتت بر شانهام،
میتراود نور صدای راهنمایت در جانم:
ای که در آینۀ عادت، خود را گم کردهای،
بدان که حیات، فقط نفس کشیدن نیست...
حیات، «تعالیست»،
«تکامل است»،
«شدن است»،
چه سود، بودنی را که نرَوَد، نرویَد، نتابد، نبارد؟
تکانۀ تابناک ابنای بشر است،
طنینِ پیامِ پیچیده در اذهانِ اعصارت:
«برخیز یا بمیر»
زیرا هر روز که در آن نمیرویی،
هر روز که چون دیروزی،
هر روز که نوروزی را رقم نمیزنی،
گامیست به سوی گور بینشانِ فراموشی از خویش و خالقت.
تو فهماندهای، پیش از هر اندیشه و اندیشمندی،
که انسان اگر معنا نیابد، به تدریج فرو میریزد،
در خود، در بیحوصلگی، در این حسِّ ناتمامبودن و بیفرجامی!
و «برخاستن»، آغاز رهاییست.
رهایی از تقدیر، از تقلید، از ترس.
از حجابها و قیودی که «نفس» و «نفوس»،
بیخودها و بیخودیها،
ناپاکها و ناپاکیها،
ناراستها و نادرستها،
برایت ساختهاند.
پروردگار حکیم من،
میدانم این «برخاستن» که از آن میگویی،
پیش از آنکه جنبشی در اندام باشد،
حرکتیست در آگاهی؛
سفریست از سطح به ژرفا،
از نقاب به حقیقت.
و سپس، هجرتیاست مادی و معنوی.
تو در من هزار امکان نهفتهای.
مرا عالَمی آفریدی،
کائناتی در قامت انسان.
و وای از آن روز که من، به کوچکی عادت کردم،
و وسعت بیکران خود را در گوشهای از روانِ پریشان خویش با تاریکی همخو نمودم.
من همانم، خدایا...
من همانیام که روزی رؤیا داشت،
اما امروز، آن رؤیا را مانند لباسی که دیگر اندازهاش نیست، تا کرده و در صندوق بیتفاوتی انداخته!
من همانیام که میخواست، میجست، میسوخت، شعله میکشید...
اما حالا، فقط میمانَد،
سنگ میشود،
سکوت و سکون میکند...
نه چون میخواهد،
نه!
بل چون آنقدر به درجا زدن و جاماندن خو کرده که سنگین شده!
تو بتاب و بیدارم کن...
تو ببار و بگو...
ای خدای آتش و باران،
مگر انسان فقط برای زندهماندن آفریده شد؟
مگر زندهبودنِ بیتکاپو، بیمعنا، بیشور، بیهدف،
خود مرگی دیگر نیست؟
مگر نه اینکه درخت بیثمر، درختی که حتی سایهای ندارد، در حقیقت خشکیده است؟
و چراغی که نمیتابد، فقط نشانهایست از تاریکیِ بیشتر؟
خدایا...
من نمیخواهم فقط «باشم».
بودنِ بدونِ برانگیختگی، بدونِ شعله، بدونِ شدن،
سایۀ سیاه و خاموشیست بر زمین، نه انسانی در مسیر آسمان و نور.
بگذار بگویم:
دیگر از سکون میترسم...
از اینکه روزی بیایند و نامم را بخوانند،
و بگویند: او زنده بود،
اما هیچگاه زندگی نکرد.
مرا بیدار کن، ای صیحۀ هر روزه رستاخیز!
مرا از گور بیحرکتی بیرون بکش!
بزن به صور اسرافیلت درون جانم،
تا بفهمم هنوز میشود برخاست...
هنوز میتوان پر کشید.
دستم را بگیر، پیش از آنکه خاک تکرار، روحم را دفن کند.
نَفَسم را تازه کن،
با اشتیاقی از جنس حقیقت، شجاعت و حرکت.
با آن نوری که فقط تو در عمق تاریکی میتابانی.
خداوندا...
به من شجاعت برخاستن بده...
که برخیزم،
نه چون مجبورم،
نه چونان کسی که از ترس، برمیخیزد تا بگریزد
بل چون میخواهم،
چون انتخابم این است،
چون سزاوارتر از این مردن تدریجیام،
چون در من هنوز جانی هست که میخواهد زندگی کند، نه فقط زنده باشد...
و اگر روزی مرگم فرا رسد،
روزی که خیلی دیر نیست،
باشد که مُردنم نه پایانِ بیتلاشیاَم باشد،
که نقطۀ اتصال سفری پرشور،
به ملکوتِ قرب آن کسی باشد که مرا به برخاستن فراخواند...
«یا محیی القلوب قبل الأجساد» (ای زندهکنندۀ دلها، پیش از زنده نمودن پیکرها)
«یا باعثَ النورِ فی منازلِ العدم» (ای برانگیزانندۀ نور در منزلگاههای نیستی)
«اَحیِنی بِنورکَ النیّر» (مرا با نور روشنگر خویش زنده کن)
لینک این مطلب:
https://rahemoghaddas.blog.ir/post/443