چرا به خودت دروغ میگویی؟ آیا واقعاً فکر میکنی این سیبها ارزش ندارند؟ یا فقط از این که به آنها نرسیدی، ناامید شدهای؟... «ادامه مطلب»...
آنطورها که نورا فهمید
(همیشه راهی هست)
در دل یکی از محلههای قدیمی شهر، دختر جوانی به نام «نورا» زندگی میکرد. او یک دختر باهوش و پُر انرژی بود که منزلشان در نزدیکی باغ بزرگی قرار داشت که صاحبش استفاده از فضا و میوههای آن را برای عموم مردم آزاد گذاشته بود.
این باغ کهن با درختان بلند و سایهدار، درختچههای پُرگل با عطر خوشبو و چمنزاری نرم که زیر نور خورشید میدرخشید، بهشتی کوچک برای هر بینندهای بود. در وسط باغ، حوض و فوارههای کوچک با صدای آرامشبخش آب جاری قرار داشت که محیط را دلپذیرتر میکرد.
نورا از تمام دخترهای هم سن و سالش روحیهای متفاوتتر داشت؛ همیشه کنجکاو، پرشور و سرشار از آرزوهایی بود که شاید کوچک به نظر میآمدند، اما برای او جذاب و جادویی بود.
یکی از این آرزوهای نورا، دست یافتن به میوههای شیرین و آبدار درخت سیب بزرگی بود که در گوشهای از باغ قرار داشت. این درخت با شاخههای پُرباری که به شکل تاجی باشکوه در آسمان گسترده بودند، جلوهای خاص داشت. سیبهای آن، درخشان و سرخ، همچون یاقوتهایی در میان انبوهی از برگهای سبز به چشم میآمدند. عطر خوش آنها حتی از دوردستها نیز احساس میشد و هر بار که نسیمی میوزید، این رایحه شیرین در فضای باغ پخش میشد. همه ساله هنگام پاییز، این درخت همیشه پُر از سیبهای قرمز و درخشان بود که وقتی آفتاب روی آنها میتابید، همچون جواهراتی میدرخشیدند و یا با اولین بارش پاییزی، گونههای سرخ سیب در زیر قطرههای درخشان آب، جلوهای جذابتر به خود میگرفت.
هر بار که نورا از کنار این درخت عبور میکرد، قلبش از شدت اشتیاق، پُر تپش میشد و چشمانش برق میزد. اما این سیبها همیشه دور از دسترس بودند، گویی به عمد خود را از دستان نورا پنهان میکردند! شاخههای بالایی درخت، با ظرافتی خاص، سیبهای درخشان را چنان در خود پنهان کرده بودند که هر بار نورا سعی میکرد نزدیک شود، انگار باد آنها را بیشتر به عقب میبرد. حتی وقتی نورا با تمام توان خود به سمت سیبها میپَرید، احساس میکرد سایه شاخهها با خندهای پنهان به او نگاه میکنند، چالشی که هر لحظه جذابتر اما ناامیدکنندهتر میشد.
روزی، هنگامی که آفتاب درخشانترین نور خود را بر باغ میتاباند و بوی شیرین سیبها در هوا پیچیده بود، نورا تصمیم گرفت این بار به هر قیمتی که شده، به آرزویش برسد. او با چشمان پُر امید و دلی سرشار از شوق و آرزو، به سمت درخت سیب گام برداشت.
وقتی به درخت رسید، به شاخههای پُر از میوه خیره شد. هر سیب مانند چراغی سرخ در میان سبزی برگها میدرخشید. نورا با اشتیاق شروع به پریدن کرد. او تمام قدرت خود را در پاهایش جمع میکرد و با جهشهایی بلند به سمت شاخهها میپرید. اما هر بار، کمی کمتر از آنچه نیاز بود بالا میپرید. گاهی حتی نزدیک بود سیبی را لمس کند، اما دوباره دست خالی به زمین بازمیگشت.
پس از چندین تلاش خستهکننده، نورا با پاهایی لرزان و نفسی سنگین روی زمین افتاد. در حالی که عرق از پیشانیاش جاری بود و نفسهایش سنگین شده بود، برای لحظهای به سیبها خیره شد، گویی از آنها گله میکرد. سپس از سرِ استیصال با صدایی بلند گفت: «این سیبها اصلاً ارزش ندارند! ممکن است حتی تلخ و خراب باشند. چرا باید وقتم را برای چیزی تلف کنم که اصلاً شاید طعمی ناخوشایند برای من داشته باشد؟»
اما درست در همان لحظه، باغبانی که در همان نزدیکی مشغول آب دادن به گلها بود، صدای نورا را شنید و به او نزدیک شد و با مهربانی گفت: «دخترم، چرا به خودت دروغ میگویی؟ آیا واقعاً فکر میکنی این سیبها ارزش ندارند؟ یا فقط از این که به آنها نرسیدی، ناامید شدهای؟»
نورا برای لحظهای سکوت کرد. سپس با غرور پاسخ داد: «من نیازی به این سیبها ندارم. آنها فقط باعث اتلاف وقت من میشوند.»
باغبان لبخندی زد و گفت: «دخترم، هیچ اشکالی ندارد اگر به چیزی که میخواهی نرسی. شکست به معنی پایان نیست؛ بلکه فرصتی برای یادگیری و یافتن راههای بهتر است. شکست، برای آنکه میداند چه میخواهد یک مفهوم بیشتر ندارد و آن هم تلاش دوباره با ارزیابی پیوستۀ نقاط مثبت و منفی عملکرد خود و عدم تکرار روشهای نادرست و حساب نشده است. سماجت در راه رسیدن به هدف، پیله کردن و مأیوس نشدن و همواره چراغ امیدواری را در دل روشن نگاه داشتن، لازمه وصول مقصود است. من هم روزگاری میخواستم به خیلی چیزها دست پیدا کنم. برخی برایم محقق شد و برخی نه. گاهی هرچه میرفتم گویی نیرویی مرا به عقب میبرد و نمیتوانستم به خواستهام برسم. اما به جای ناامیدی، راه دیگری پیدا میکردم و به کمک دوستان و افراد مطمئن به دنبال تحقق آرزویم میرفتم. گاهی لازم است مسیر یا نگاه خود را تغییر دهی تا موفق شوی. شاید به جای پریدن، باید صبورتر باشی و فکر کنی تا بتوانی از راه دیگری به این سیبها دست پیدا کنی. یا شاید هم باید چیزی را پیدا کنی که واقعاً برایت مهم باشد. اما هیچگاه به خودت دروغ نگو. شکست، میتواند بخشی از راه رسیدن به موفقیت باشد، اگر خسته نشوی و مطمئن باشی که همیشه راهی هست که یا یافتنی است و یا ساختنی.»
این سخنان باغبان، نورا را به فکر فرو برد. او برای لحظهای به زندگی خود فکر کرد. آیا واقعاً تمام شادیاش به این سیبها بستگی داشت؟ آیا چیزهای دیگری در زندگی نبود که میتوانست از آنها لذت ببرد؟
وقتی غروب نزدیک و آفتاب کمکم پشت درختان پنهان میشد، نورا با احساسی تازه و اندیشهای نو به خانه برگشت. او به تمام تلاشهایش فکر کرد و به خود وعده داد که روزی دیگر، با نگاهی متفاوت و شاید روشی جدید، دوباره به سراغ درخت سیب خواهد رفت. شاید باید از دوستانش برای رسیدن به آنچه در دل آرزویش را میکشید کمک بگیرد. و شایدهای بسیار دیگری که به سراغ ذهنش میآمدند. اما در خلال این افکار، او موضوع بسیار مهمی را نیز با خود مرور میکرد. نورا به خوبی متوجه شده بود که فلسفه زندگی تنها رسیدن به آرزوها نیست، بلکه اساس زیستن بر پایۀ لذت بردن از مسیر، درس گرفتن از شکستها و کشف شادیهایی حتی کوچک در لحظهها و اموری به ظاهر ساده استوار است. آنطورها که نورا فهمید، لذت شناور بودن در افسون زیباییها، کمتر از کشف و دستیابی آنها نیست. و امیدواری، پنجرهای است که به سوی درک زیبای لذتهای حیات گشوده میشود.
ــــــــــــــــــــــــــ
منبع: کتاب مجموعه داستان کوتاه «نفیر انجیر» به قلم «محمدمهدی مقدم»
لینک این مطلب:
http://rahemoghaddas.blog.ir/post/441