من لج کردم! اما نه از آن لجاجت‌های پاک و پافشاری‌های برحق که بویی از تفکر و تدبیر داشته باشد. نه!... «ادامه مطلب»... 


نبردی بی برنده

 

من لج کردم!

اما نه از آن لجاجت‌های پاک و پافشاری‌های برحق که بویی از تفکر و تدبیر داشته باشد.

نه! لج من، آمیزه‌ای بود از جهل و ترس،

از حماقتی که خود را زرنگی می‌پنداشت

و بغضی که نفهمید ریشه‌اش، دشمنی با خودش بود، نه با تو.

نمی‌دانستم… یا نمی‌خواستم بدانم،

که آن صدای پر از اصرار تو،

نه فریادِ تحمیل بود و نه میل به سلطه.

که آن‌همه تکرار، آن‌همه تلاش،

نه برای اثبات تو، که برای نجات من بود.

من، در مسیر لج، نه‌تنها از تو بریدم،

که از خودم هم دزدیدم.

من سارق سالهای قیمتی عمرم هستم.

من از خودم فرصتِ نجات را گرفتم...

فرصتِ دیدن آنچه می‌توانستم بشوم،

اگر فقط کمی گوش می‌دادم،

اگر فقط کمی بر غرورم افسار می‌زدم

اگر فقط کمی به جهلم فرصت جولان نمی‌دادم

اگر نارس بودن در سایۀ سیاه ترسم را به رسیدن در زیر نور زندگی‌بخشت ترجیح نمی‌دادم

***

من، در این سال‌های سرشار از لجاجت، چه‌ها که نکردم!

چه‌ها که در دل خود بر افروختم و در کام کلام و گام خود ریختم!

دشمن‌ترین دشمنانم، در من بود...

نه در تو.

تو که همیشه، در سایۀ حکیمانۀ سخنانت، از محبت و حرکت و عدالت و حقیقت سخن می‌گفتی،

و من، در جهل خویش، آن سخنان را طعمۀ سکون و سستی خود می‌ساختم.

یادت هست؟ روزی که به تو خندیدم و گفتم:

«چقدر شکار شدی از من؟»

آن لحظه‌ها برایم تنها رقصی بود بی‌معنی از غرور و کم‌خِردی.

اما نمی‌دانستم، یا نمی‌خواستم بدانم،

که تو نه دشمن من،

که تو تنها یارِ غمخوار و هدایتگرِ استوارم بودی.

که آن شور و حرارت در صدایت، خشم نبود،

دلسوزی بود؛

که آن اصرار بی‌پایان، دام نبود،

مَرکبی رام بود،

آغوش پُر مِهری بود که می‌خواست مرا از مُهر سقوط بر جبین زندگانی‌اَم نجات دهد.

اما افسوس بر من،

که تو، خورشید را به پنجره‌ای بسته می‌تاباندی.

تو روشنی‌ات را خرج چراغ راه من می‌کردی و من قدم به قدم، چاه را برمی‌گزیدم!

***

من، جز خودم را نمی‌دیدم.

به نام خدا، به نام اموری در ظاهر زیبنده ، به نام خیرخواهی

پای در راه نامقدس شرّی عظیم نهادم

شاید بی خبر، شاید ناخواسته،

شاید با خود را به بی‌تفاوتی زدن

شاید با انتخاب‌هایی که در وسوسه‌هایی نامبارک آمیخته بود

چه خطاهایی که در دلم جا گرفت،

و چه بغض‌هایی که در دلم پرورش یافت.

آن بغض‌ها نه علیه تو،

که علیه خودم بود...

اما من، بی‌آنکه بدانم،

بی‌آنکه دیگر اراده‌ای برای نرفتن داشته باشم،

این راه را ادامه می‌دادم،

در خیابانی که پر از سنگ‌های شکست و سقوط بود.

این من بودم که همچون مرده‌ای متحرک، هر روز بیش از پیش، توانش را به بازی می‌گرفت و زمانش را می‌باخت در نبردی بی‌برنده!

این من بودم که جمجمه‌ام لانۀ کلاغ شوم نفس و نفوس می‌شد و غارغار شعارهای نفس‌مدارش مرا از درک شرافت شعور پندار و گفتار و کردار خدا و خِردمدار تو محروم می‌ساخت.

این من بودم که نمی‌شنید، اگرچه تو برایم می‌گفتی...

تو برایم می‌گفتی از «مناجات شعبانیه» تا من شبان نفس خویش باشم

تا نه گرگ شوم و نه طعمه گرگ‌ها

اما من برّه بازیگوش و کم توّجه چراگاه اندیشه‌های نابت بودم

من، ندیدم گرگ‌های در لباس میش را

ندیدم دریده شدن و گرگ شدن نفسم را

ندیدم این مور سیاه نفاق، چگونه در شب سیاه اصرار بر اشتباهم، جنبیدن گرفت و مرا از جنبش انداخت!

ندیدم درجه درجه دور شدنم از تو را

آن هنگام که برایم از «عنوان بصری» روایت می‌کردی تا «بصیرت» را حکایتم سازی

من، خاموش می‌شدم از شعله‌هایی که با عشق می‌افروختی

من ساکن بودم و سد، در برابر امواج محبتی بی‌حد

من، «من» بودم، آنگاه که تو درس خروج از منیت می‌دادی

خیال می‌کردم هستم، خیال می‌کردم گوش و هوشم، خیال می‌کردم خالص شدن را تشنه‌ام

حیف که مخیّله‌ام پُر بود از تخیّلاتی پوشالی، و شب و روزم لبریز بود از کوشیدن‌هایی بیهوده و توخالی.

درست وقتی که تو می‌کوشیدی تا مرا از «اِی کاش‌ها» محافظت کنی

تو «عشق» را در طَبَق اخلاص هدیه‌ام می‌کردی و من طِبق خواست نفسم، خودم را از عهدهایم خلاص می‌نمودم.

تو به پاکیزگی مرا پاکیزه‌ای تا ابد می‌خواستی و من با سست و ساده انگاشتن ناخالصی‌هایم، فرو می‌رفتم در منجلاب نادرستی و ناراستی.

تو با قلبت سخن می‌گفتی و من با نفسم، دور و دورتر می‌شدم

سنگریزه‌های بی‌توجهی‌هایم مرا در پشت صخره‌ای از نفسانیت گیر انداخت!

من در عمل، دانه دانه دانایی‌ات را به سُخره می‌گرفتم و ذره ذره مسخّر نادانی‌ام می‌شدم.

***

من نفهمیدم که تو می‌کوشیدی تا پیمانه پیمانه، بحر علم سال‌های عمرت را در کوزه جانم بریزی

تو نه از من، نه از هر چیزی که بتوان با پول آن را خرید، بلکه از جان و توانت برایم هزینه ‌می‌کردی.

هر تذکر، هر راهنمایی، هر حرف تو،

همه از ژرفای دلِ پُر محبت و روح دلسوز تو بود.

اما من، نمی‌فهمیدم!

جدی نمی‌گرفتم آن جدیت تو در جدال با نفسم را.

جدی نمی‌گرفتم وقتی که با صبوری از دوری می‌گفتی؛

دور شدن از «تو»، دور شدن از «منی» که می‌خواست «تو» باشد، دور شدن از «پیلگی» خدا خواهی و حق‌طلبی عالمانه و خستگی‌ناپذیرت...

***

و حالا، در این سکوتِ سرد، از میان پشیمانی‌ام،

نمی‌توانم خود را ببخشم.

به من آموخته بودی که حق‌الناس، فقط مال و مادّیت نیست،

گاهی از جان و عمرِ کسی خرج می‌شود

گاهی توان و زمانی برایم صرف می‌شود

و من، در لجبازی‌ام،

این را نمی‌دانستم، یا شاید هم خیلی جدّی نمی‌گرفتم!

چقدر از لحظات باارزشِ تو را با بی‌توجهی خود از دست دادم،

و چقدر از عمر خود را در لجاجت و بی‌فکری هدر نمودم.

چسبیدم به زمین ضمیر سرد سنگین‌تر از همیشه ام

نخواستم تا تکاندن‌های پر تکرار تو، تکانم دهد و تکانه‌های تکلّم تک‌دانه‌ات، تکیه‌گاه تحرک گردد

این بود که تو می‌رفتی و من می‌ماندم

می‌ماندم در آنچه نمی‌خواندم، در آنچه نگاه نمی‌کردم و گوش نمی‌سپردم...

 من، نه تنها از تو دور شدم،

که از خودم نیز فرار کردم.

از فطرتم، از دلیل بودنم، از فلسفه خلقتم.

چه زیانی، چه فقدانی، چه گم‌شدگی و چه زندانی!

***

اما امروز،

امروز که نغمه‌های پر سوزت را گاه و بیگاه مرور می‌کنم

امروز که چشم می‌دوزم به قلبی که با من سخن می‌گفت به محبتی بی‌منت

امروز که گوش می‌سپارم به نوری که ساطع می‌گشت از بیانی اصیل و آزاده

امروز که دورم از آن دوران طلایی حیاتم و تبعیدم در بی‌خاصیتی میان خواست‌های سطحی و شعارزده

امروز که دیبای دیانت را به دباغان دورو و دنیا دوست فروخته‌ام و از این تجارت بی‌سود، درس‌ها گرفته‌ام

به خود می‌آیم و اینبار عمیق‌تر درک می‌کنم

درک می‌کنم، فرصت‌سوزی‌های رقّت‌بارم را در میان فرصت‌سازی‌های بیشمارت.

درک می‌کنم این حقیقت تلخ را که با تیغی سرد به جانم فرو می‌رود:

زمان، صبور است،

اما نه بی‌مرز...

خدا، فرصت می‌دهد،

اما نه تا ابد...

رحمت حضرت رحمان، وسیع است،

اما نه بی‌حساب.

هرچه کردم، دید...

و هرچه تو کشیدی، شنید.

و من، دیر فهمیدم

که تقاص دارد آن لحظاتی که تو می‌سوختی،

و من، می‌فروختم فرصتهایم را به باد شایدها و نبایدها.

حالا که فاصله‌ها دیوارند و فصلهای زیادی از فاصله گرفتنم گذشته است،

حالا که همین پشیمانی عمیق،

تنها دارایی باقی‌ماندۀ من است...

حالا که هر شب و هرروز، سخت می‌سوزم،

آن هم سوختن در آتشی که خود افروخته‌ام.

حالا که می‌فهمم بسیاری از فرصت‌ها به پایان رسیده‌اند.

و شاید دیگر هیچ‌کس منتظر من نیست،

و هیچ چیزی نمی‌تواند بازگرداند آنچه را که از دست رفته است.

با خود می‌گویم:

آیا هنوز می‌توانم تغییر کنم؟

آیا هنوز جایی برای جبران هست؟

آیا هنور لیاقت فرصتی دوباره را خواهم داشت؟

***

در این پشیمانی،

در این آتشِ سوختنِ دیرهنگام،

اگرچه به من آموختی که «زندگی، دکمه بازگشت ندارد»

اما هنوز هم در کلاس درس‌های بزرگ‌ تو

من می‌بینم که «شکست، پایان کار نیست».

من می‌شنوم که «همیشه راهی هست».

من می‌فهمم که «بن‌بست، ممنوع» است.

من با سلول‌سلول خود ادراک می‌کنم که شکستن‌ها برای «مبارزان راه روشنایی»، شکفتن‌ها در پی دارد

و شکست، تنها یک دریچه است.

دریچه‌ای برای درکِ عمیق‌تری از خود، خودی‌ها، ناخودی‌ها و بی‌خودی‌ها.

و درست همین‌جاست که آغازِ واقعی،

درک عمیق‌تری از خداوند،

و فهمی نو از مسیرهای غلط گذشته

برای جبران مافات،

برای ساختن راه‌های درست آینده،

هویدا می‌گردد.

من در کلاس درس تو آموخته‌ام

که هر تغییر، هر بهبود، هر ساختنی نیازمند دلسوزی، شجاعت و پذیرش حقیقت است.

هر ساختنی نیازمند خراب کردن است.

خیلی وقتها

برای روشن نمودن باید سوخت،

برای آباد کردن باید ویران نمود،

برای ساختن باید خراب کرد،

برای به دست آوردن باید از دست داد،

برای خواستن باید خوار شد،

برای درست شدن باید شکست،

برای پیوند باید گسست،

برای ریشه کردن باید از ریشه برکند،

برای یقین نمودن باید شک کرد،

و برای رسیدن باید گذشت...

آری! من از تو آموخته‌ام که خواستن همیشه با ساختن همراه نیست؛

خیلی وقتها باید ویران نمود این دلق نفس رنگارنگ ظلمانی را!

حقیقتی که دیر اما به خوبی شناخته‌ام:

تا لجام بر لجاجت نفس سرکشم نزنم،

تا در فروتنی، فراوان نگردم و از غرور، بیابان،

تا سرنگون نسازم این فرعون درون را،

از پیروی خضرِ راه هدایت و سعادت که هیچ؛

از همراهی موسای طریق حق و حقیقت نیز بهره‌ای نخواهم بُرد...





لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/440