مدتها بود که خودم را با او میسنجیدم. نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت. میخواستم بدانم چرا او میدرخشد، و من هنوز در سایهام؟... «ادامه مطلب»...
مونولوگ/ مأموریت ما یکسان نیست
مدتها بود که خودم را با او میسنجیدم.
نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت.
میخواستم بدانم چرا او میدرخشد، و من هنوز در سایهام؟
میدیدم زیباییاش را، کلامش را، ذهنِ سریع و حضورِ بینقصش را.
او را که میبینم، گمان میبرم کامل است.
انگار هرچه باید داشته باشد، دارد:
جمال، کلام، حضور، محبوبیت…
و من، فقط نگاهم را پایین میاندازم
و با خود میگویم: چرا من اینطور نیستم؟
چرا خدا، نقاشیِ او را رنگارنگتر کشیده است؟
و برمیگشتم به آینۀ خودم...
با خودم میگفتم: نکند کم دارم؟ نکند کافی نیستم؟
اما هیچوقت با خود نگفته بودم:
همۀ ما که از یک چشمه ننوشیدهایم...
شاید او از چشمهای دیگر نوشیده...
شاید خدا، کوزۀ وجود او را با جنسی لطیفتر سرشته،
و مرا، با خاکی زمخت اما مقاوم، برای بارهای سنگینتر.
او برای جمالِ بیان آفریده شده، و من برای کمالِ توان.
او برای آرامشبخشی به جانها، و من برای تکیه کردن ساقهها.
استعدادهای ما مثل زمینهاییست که هرکدام گیاهی متفاوت میرویانند؛
یکی پر از گُل، دیگری پُر از درختان سایهساز.
یکی بارانیست، دیگری آفتابی.
کدامشان کمارزشاند، وقتی همه به رشد و تکامل زندگی کمک میکنند؟
ظرفیتهای ما یکسان نیست.
نه به خاطر برتری یا ضعف.
بلکه چون حکمتِ خدا در تفاوتهاست.
او میداند چه کسی چه را تاب میآورد،
کدام دل آمادۀ چه دردیست،
و کدام جان، توانایی کدام نغمه را دارد.
هر کداممان که نباشیم، نقصی بزرگ هویدا میشود.
پس چرا خودم را با او مقایسه کنم، وقتی ریشههایمان در خاکهایی متفاوت کاشته شدهاند؟
وقتی من برای باریدن خلق شدهام، و او برای تابیدن؟
شاید او، باید مسیر را صاف و هموارتر کند
و من، کوه را بالا بروم.
شاید او باید مرا جان باشد و من او را توان.
شاید او راه بلد باشد و من رهرو،
اما کدام راه است که بیرهروانش معنا بیابد و بیراهبرش انتها.
ارتفاع که بگیریم،
بالا که برسیم،
چشمانداز هر دوتایمان، گستردهتر از تمام دشتهای دنیاست.
چشمانداز هر دوتایمان زیباییاست.
***
هرچه عمیقتر مینگرم، صدای درونم، بلندتر میشود...
میگوید:
نقاش، هیچوقت طرحی را بیدلیل متفاوت نمیکشد.
رنگ تو شاید تند نیست، اما عمق دارد...
شاید برق نداری، اما گرما داری.
استعدادهایم، توانمندیهایم…
شاید آنقدر فریاد نمیزنند که کسی بشنود،
اما در سکوت، جان میبخشند.
من شاید صحنه را بلد نباشم،
اما پشت صحنه را با قلبم روشن نگه میدارم.
او، شاید برای دیدن و دیده شدن آفریده شده،
و من، برای شنیدن و درک کردن.
او با نورش راه را نشان میدهد،
و من با قدرتم مأمنی میسازم برای خستهها.
ما یکی هستیم اما یکسان نه!
شکل و شاکلهمان یکسان نیست، اما حقیقت واحدی را تشکیل میدهیم.
ظرفیت ما یکسان نیست، چون مأموریتمان یکسان نیست.
برخی دلها کوه را تاب نمیآورند، و برخی، دریا را.
برخی لبخند را پخش میکنند،
و برخی، اشک را مرهم میشوند.
پس چرا خودم را مقایسه کنم؟
من که کتابم را از روی صفحۀ او ننوشتهام.
نقشهی من فرق دارد، با پیچوخمهایی مخصوص من.
و همین تفاوتهاست که مرا میسازد...
وقتی مقصد، یکیست، قدمهای جفتمان عزیزند.
***
هرکس تکهای از طرح خداست...
ما با هم برابر نیستیم، اما یکی هم بر دیگری برتری ندارد.
یکی برای دویدن در میدانها خلق شده،
دیگری برای ماندن، ساختن، کاشتن.
استعدادهایمان گاهی خاموشاند،
نه از ناتوانی،
بلکه چون زمان شکوفه زدنشان هنوز نرسیده.
یکی زود گل میدهد،
و یکی دیر، اما عمیقتر ریشه میدواند.
یکی جمع را میخنداند،
دیگری دلهای گریان را پنهانی التیام میبخشد.
یکی چشمها را خیره میکند،
دیگری دلها را تکان میدهد، بیصدا.
اگر به آسمان نگاه کنی،
ستارهها را میبینی که هیچکدام شکلِ هم نیستند،
اما همه با هم، شب را معنا میکنند.
ما هم همینیم...
قطعاتی از یک نقشهی بزرگتر،
تکههای از یک پازل وسیعتر،
رنگهایی از یک تابلوی الهی.
نه رقیب،
که رفیق راهیم؛
هرکس در این راه مقدس و هدف مشترک، با رسالتی که فقط خودش باید به دوش بکشد،
با ظرفیتی که فقط خودش میتواند تاب بیاورد.
پس مقایسه بیمعناست.
مثل مقایسۀ باران و کوه،
مثل مقایسۀ دریا و گندمزار.
هرکدام مأموریتی دارند، و جای خالی یکدیگر را پر نمیکنند.
و من؟
من بالاخره فهمیدم که بودنم،
درست به همین شکلی که هستم،
نه کم است، نه زیاد...
بلکه کامل است،
برای مسیری که فقط باید با ظرفیتها و استعدادهای مخصوص به خودم بروم.
***
«من به اندازۀ خودم، کاملم»
وقتی اهل حرکتم، نه سکون.
وقتی فراوانی و برکتم، نه قحطی.
وقتی همراهی همدلم، نه بیتفاوتی نارفیق.
وقتی مکملم، نه مایه ضعف.
پس دیگر خودم را نمیسنجم.
نه با صدای او، نه با قدمهای او، نه با سرعتش، نه با ستایشهایی که نثارش میشود.
من قرار نیست مثل او باشم.
من قرار است خودم باشم؛
در مسیری که شاید هیچکس درکش نکند،
اما من و خدایم خوب میدانیم چرا اینگونه است.
من رسالتی دارم، ظرفیتی دارم، دلیلی دارم برای بودن و شدن.
من توانی دارم که مرا برای مواجهه با دردهایی آماده کرده که هر کسی را تاب آن نیست.
دیگر نمیپرسم چرا مثل او نیستم.
به جای قیاسهای باطل، از خود میپرسم:
«آیا امروز شبیهتر به کسی هستم که قرار بوده باشم؟»
و این کافیست.
چون در این مأموریت، تنها مقایسهای که معنا دارد،
تنها قیاسی که حق است
مقایسۀ منِ دیروز با منِ امروز است برای فردایی بهتر.
لینک این مطلب:
http://rahemoghaddas.blog.ir/post/438