یاد مرگ

شاید همین امشب، شب آخر زندگی ام باشد... «ادامه مطلب»...



یاد مرگ!


چه کسی میداند،

شاید همین امشب، شب آخر زندگی ام باشد

شاید همین امشب، آخرین شبی باشد که شب را تجربه می کنم

شاید همین امشب، وقتی به خواب می روم، دیگر خواب ابدی، مرا فراگیرد

شاید همین امشب، شبی باشد که دیگر چشمانم صبح روشن دنیا را تجربه نکند

شاید

شبی باشد که دیگر طلوع خورشید را برای من به ارمغان نیاورد

شبی باشد که دیگر روزهای بارانی و برگریزان رنگارنگ پاییز را تکرار نکند

شبی باشد که دیگر گلوله‌های برفی زمستان را از دستانم محروم نماید

شبی باشد که دیگر گلبرگهای زیبای بهار را از لمس احساسم دریغ کند

شبی باشد که دیگر حرارت آفتاب تابستان را بر پوست تنم افسانه سازد

چه کسی می داند

شاید همین امشب، شبی باشد که تاریکی گور را پیش روی صورتی قرار دهد که بر خاک سرد قبر قرار گرفته است

شبی که صدای اِفهم اِفهمِ تلقین کننده، بگیرد جای صدای مادری که در آغوشش جان و توان گرفتم، پدری که به پشتوانه تلاشش رشد کردم، برادر و خواهری که پا به پای مهربانی شان بزرگ شدم، همسری که به محبت و مودتش آرامش و انس یافتم، فرزندانی که با شیرینی شان امید یافتم، و...

چه کسی می‌داند از این موهبت زیستن، تا کدام لحظه و کدام شبِ این دنیای تمام شدنی، برخوردار خواهد بود

چه کسی می‌داند تا کی می‌تواند دلی را شاد کند و لبخند بر لبی بنشاند

چه کسی می‌داند تا کی می‌تواند دستی را بگیرد و ذهنی را به سوی حق و حقیقت رهنمون باشد و روح و روانی را از آرامش بهره‌مند سازد

گاهی چه زود دیر می شود!

چه زود قصه ما هم به سر می رسد

چه زود هرچه به سختی ساخته ایم و به دست آورده ایم، دو دستی تحویل اَجَل می‌دهیم

چه زود...

چه زود باید مقابل حسابرسِ کُل، بایستم و پاسخ ذره‌ذره اعمالم را به صاحب و مولایم بدهم

چه کسی می‌داند، شاید امشب، همان شب باشد؛ همان شب که از بَدو تولدم انتظار مرا می‌کشد و من سرگرم زرق و برق راه بودم و از مقصد و مقصود، غافل!

اگر در تمام لحظه‌هایم یاد مرگ جاری بود، دلی را نمی‌شکستم؛ بی‌احترامی نمی‌کردم؛ محبتم را دریغ نمی‌نمودم؛ انسانیت را در بازار مکاره دنیا به سکه‌ای نمی‌فروختم؛ برای آموختن و بهتر عمل کردن، لحظه‌ای را از دست نمی‌دادم؛ خودم را به خواب فراموشی نمی‌زدم؛ از همه طلبکار نمی‌شدم و خودم را بدهکار جوانی‌ام نمی‌کردم...

 

باور نمی کنی، نه؟!

باور نمی کنی که شاید امشب، شب پایان باشد؟!

کم نیستند کودکانی که جوانی را ندیدند؛ جوانانی که میانسانی را تجربه نکردند؛ میانسالانی که پیر نشدند!

کم نیستند عبرتهایی که جدی نمی گیریمشان!

کم نیستند؛ کم نیستند...

اگر کم نمی آوری و خودت را نمی بازی، بگویم:

شاید امشب، همان شب باشد؛ که فردا صبح، هر کس که مرا می شناخت، با شنیدن نامم فاتحه ای قرائت نماید و زیر لب زمزمه کند:

إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ (بقره/156)

یاد مرگ   2 

به خداوند قادر متعال

به ذات اقدس حضرت حق

به عزت و جلال کبریایی خدای احد و واحد

شاید همین امشب، شب آخر زندگی مان باشد

شک نکن!

هر شب؛ هر روز؛ هر لحظه؛ تکرار همین فکرِ الهی؛ یعنی: "به یاد داشتن مکرر و همیشگی «یاد مرگ»" ما را تغییر می دهد

یاد مرگ، از ما فردی صبور، آرام، مهربان، تلاشگر، حامی، بخشنده، دوست داشتنی، مربی، دستگیر، تشنه علم و با تقوا می سازد

یاد مرگ، به جسم مردۀ متحرکمان، حیاتی الهی و زندگی سرشار از پویایی و زیبایی می‌بخشد

یاد مرگ، غرورمان را خاک می کند و قلبمان را پاک

یاد مرگ، ما را آدم می‌کند 

یاد مرگ، از ما انسانی با حیا و عفیف می‌آفریند

یاد مرگ، یاد شیرین دوستان خداست...

لحظه هامان سرشار از یاد تعالی دهنده و آرامبخش مرگـــــــــــ

یاد مرگ  3




لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/121