بگذار با خودم روراست باشم؛ نه با لبخندم، نه با واژههایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساختهام، بلکه با... «ادامه مطلب»...
عشقهایی که مرا لو میدهند
شناخت انسان در آینۀ خواستنها و نخواستنها
«اندیشۀ مبنا»
دوستداشتنها و دوستنداشتنهای هر کس، شناسنامۀ اوست. هر کسی را میتوان از میان سطرهای دوستداشتنیهایش خواند. از روی آنچه تحسین میکند، از چیزهایی که در دلش مینشینند و از آنچه ناخوشایندش است و به سادگی پس میزند.
آدمی را اگر از نامش نشناسی، اگر از لبخندش نفهمی، اگر از ظاهرش گول بخوری، کافیست به سلیقۀ روحش نگاه کنی.
او به چه گرایش دارد؟ در کنار چه کسانی احساس امنیت میکند؟ در حضور کدام صدا آرام میگیرد؟ با شنیدن چه سخنی، برق رضایت در نگاهش مینشیند؟
و در مقابل، چه چیزهایی را نمیتواند تاب بیاورد؟ از شنیدن چه کلماتی ابرو درهم میکشد؟ با دیدن چه رفتارهایی نگاهش سرد و خاموش میشود؟
اینها، همۀ اوست. اینها، زبان بیزبانیاش هستند. چرا که هر روح، برای خودش مجموعهای از عشقها و بیزاریها دارد؛ و همین دوگانه، نقشۀ هویتش را ترسیم میکند.
کسی را که ظلم را میستاید، نمیتوان منصف دانست. و کسی که با نور میانهای ندارد، اهل تاریکیست، حتی اگر خود را در آیینۀ صد چهره نمایش دهد.
آدمی مثل یک باغ است. دوستداشتنیهایش، گلهاییست که آبیاری میکند؛ و تنفرهایش، علفهای هرزی هستند که از ریشه میکَند.
بنگر چه چیزی را گل میدانی؟ و چه چیزی را خار؟ آیا به گلی آب میدهی، که در باغ خدا جای ندارد؟ آیا خاری را میکَنی، که در نگاه حق، مقدس است؟
اینجاست که باید مکث کنی و با خودت صادق باشی.
آیا واقعاً از بدی متنفر شدهای؟ یا فقط از بدیِ بیسود برای خودت؟ آیا نیکی را تحسین میکنی چون زیباست؟ یا چون برایت منفعت دارد؟
چه بسیار کسانی که از عدالت بدشان میآید، چون سهمشان را کوچک میکند!
چه بسیار کسانی که از مهربانی خوششان نمیآید، چون آنها را مجبور میکند از خودخواهی دست بردارند!
چه بسیار کسانی که از صداقت بیزارند، چون پردههای فریبشان را کنار میزند!
آری، تنفرهای ما گاهی از جنس ترساند، نه تقوا. دوستداشتنیهای ما گاهی از جنس هوساند، نه حقیقت. پس پیش از آنکه خودت را با افتخار در آینهی سلیقهات نگاه کنی، بپرس که آیا این دلباختگیها، این دوستداشتنها، این بیزاریها، مورد رضایت صاحب دلها هست یا نه؟
آیا در شناختی که با مطالعه، تفکر، تدبر، جستجو و تحقیق فراوان به آن دست یافتهای، شناختی عاری از خوشامد یا بدآمد نفس و نفوس، شناختی بر مبنای وحی، عقل، سخن اَحسن و اقتضائات زمانه، آیا خدا هم همان چیزی را دوست دارد که تو عاشقش شدهای؟ آیا او هم از همان چیزی بیزار است که تو بیتابِ دوریاش هستی؟
هرچه را او دوست دارد، زیباست؛ حتی اگر تلخ باشد. و هرچه را او نمیپسندد، زشت است؛ حتی اگر شیرینترین مزه را برایت داشته باشد. پس ای جان، مراقب باش از چه چیز خوشت میآید. و از چه چیز بیزاری. زیرا همینها تو را میسازند. همینها تو را به خدا نزدیک میکنند. یا از او دور.
«سخن با خویشتن»
بگذار با خودم روراست باشم...
نه با لبخندم، نه با واژههایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساختهام...
بلکه با آن جایی از روحم که دیگر کسی به آن راه ندارد.
همان جایی که میدانم چه چیز را دوست دارم، و از چه چیز بیزارم.
همانجا که سلیقهام، سلیقۀ واقعیام، هنوز از فیلتر تظاهر رد نشده.
آری، آنجا... آن نقطۀ خاموش درون، که هیچ کس صدایش را نمیشنود.
درست همانجایی که منِ حقیقی نَفَس میکشد.
میخواهم همین حالا، بیواسطه، به تماشای دوستداشتنهایم بنشینم...
آنهایی که قلبم را بیهشدار روشن میکنند...
آنهایی که با دیدنشان ناخودآگاه لبخند میزنم، دلگرم میشوم، نزدیکتر میشوم.
و آنهایی که با تمام وجود پس میزنمشان، چشمانم را میبندم، نگاه نمیکنم، نمیخواهمشان... حتی اگر خوب باشند!
***
من کی هستم؟
من آنم که عاشق چه چیزهاییست؟
و از چه چیزهایی متنفر است؟
از اندیشمندی عمیق شنیدم که میگفت:
انسان را باید شناخت
از تحسینهایش، از لبخندهای بیدلیلش، از ستایشهای بیکلامش...
از لحظههایی که در دلش چیزی را «زیبا» مینامد...
از اشتیاقی که برای نزدیک شدن به چیزی دارد، حتی اگر در ظاهر، بیتفاوت باشد.
من میخواهم بدانم...
آیا این چیزهایی که دوستشان دارم، آنقدر پاکاند که خدا هم دوستشان داشته باشد؟
آیا این تنفرهایی که در من ریشه دوانده، حاصل درک حقیقتاند؟
یا فقط زخمیاند از خودخواهی؟
عقدههاییاند از غرور و تعصب؟
جهل و ترسهاییاند که لباس تنفر به تن کردهاند؟
***
ای دل! تو چرا به بعضیها نزدیک میشوی؟
آیا به خاطر نورشان است؟
یا چون در سایهشان منفعتی برایت هست؟
چرا بعضی رفتارها را زیبا مینامی؟
آیا چون شرافت در آنهاست؟
یا چون راحتی و لذت برایت به همراه دارد؟
و چه نیکوست که بپرسم:
آیا این دوستداشتنها، از آنِ خودماند؟
یا میراث ناگفتهایست از مردمانی که پیش از من زیستهاند؟
شاید بسیاری از عشقها و تنفرهایم، از آنِ من نیستند...
شاید از کسی یا کسانی شنیدهام... از جمع یا جماعتی تقلید کردهام...
شاید بوی عادت میدهند، نه عطر اصالت.
***
من چون خاک باغیام که هر بذر را در خود جا داده...
اما آیا این دانههایی که حالا در دل من درخت شدهاند،
از بهشت آمدهاند یا از دستان گمراهی کاشته شدهاند؟
کدامشان میوۀ نور دارند؟
و کدامشان سایهای مسموم؟
و زمان... آه زمان...
چه استاد بزرگیست در آشکار کردن دروغِ بعضی دوستداشتنها.
دوستداشتنی که در بیستسالگی چون خورشید بود،
در چهلسالگی شاید جز سراب نیست...
چرا که بعضی عشقها، نه از دل بودند، نه از خدا...
بلکه از نیاز، از کمبود، از نادانی.
دلم را دیدهام، که بارها چیزی را خواسته،
که عقلم آن را ناپسند یافته...
و گاه، چیزی را که قلبم از آن گریز داشت،
و عقلم بوسیده و ستوده.
پس کدامیک را بر مسند قضاوت بنشانم؟
دلِ لرزان را؟ یا عقلِ خشک را؟
***
من میترسم...
از اینکه روزی تمام عشقهایم را جلوی خدا بگذارند
و او بپرسد:
اینها را از من آموختی؟
یا از نفست؟
اینها را برای رضای من خواستی؟
یا برای آرام کردن زخمت،
یا برای بالا رفتن از نردبان نفسانیّتت؟
من میترسم...
از اینکه بیزاریهایم را در ترازوی الهی بگذارند
و روشن شود که من از چیزی بدم آمده، که خدا با آن بود.
چه بسیار خوبیهایی که با چهرهای نازیبا ازشان فاصله گرفتم...
چه بسیار زشتیهایی که در پوشش خواستنیها، عزیزشان شمردم.
ای کاش تنفرهایم ریشه در بصیرت داشتند، نه در تعصب.
ای کاش دوستداشتنهایم بوی بهشت میدادند، نه بوی خودم.
***
آدمها را دیدهام...
کسی که به عدالت دل میبندد،
کسی که از فریب منزجر است،
کسی که از تحقیر دیگران آزرده میشود...
این آدم را نمیشود نشناخت.
زیرا قلبش را از آنچه دوست دارد، میتوان دید.
و من؟
من کجای این طیف ایستادهام؟
آیا نیکی را واقعاً دوست دارم؟
یا فقط نیکیِ بیهزینه را؟
آیا از ظلم متنفرم،
یا فقط از ظلمی که بر من رفته؟
آیا حقیقت را میخواهم، حتی اگر بر ضد من باشد؟
***
خدایا...
کمکم کن تا خودم را از میان دوستداشتنهایم بشناسم،
و بازسازیام کن، اگر آنچه دوست دارم، تو را خشنود نمیکند.
مرا به ترازوی خویش بگذار...
نه به ترازوی اهل بازار مکارۀ دنیا.
نه به وزن نگاه و باورهای خودساختۀ مردم.
نه به سبک و سنگینیِ لذت و درد.
من را به خودت برگردان،
با عشقی که تو به آن رضایت میدهی،
و با نفرتی که شمیم عدالت دارد، نه بوی انتقام.
ای خدای باغهای نورانیت...
قلبم را باغی کن که فقط نور تو در آن بروید...
نه از بذر نفرتی که دیگران کاشتهاند،
نه از میوههای دروغینی که در اسواق پُر نفاق جهان به نام عشق و ایمان میفروشند.
مرا از تقلید رهایی بده...
از دوستداشتنِ کور،
از بیزاریهایِ عاریتی،
از سلیقههایی که هیچ نشان از تو ندارند...
از انتخابهای سطحی، پوچ و مُهمل!
و یادم بده
که هر بار که چیزی را خواستم، یا چیزی را پس زدم،
نگاه کنم که تو چه نگاهی به آن داری.
آری!
هر دوستداشتنی، تکهای از جان من است،
و هر بیزاری، سنگیست که در مسیر روحم افتاده...
من را ببخش اگر این تکهها، تصویر درستی از من نمیسازند.
من را بتراش،
من را تربیت کن
من را از «من» خلاص کن...
تا بتوانم از نو دوست بدارم.
درست، زیبا، پاک.
تا آنگونه دوست بدارم،
که تو دوست میداری.
پروردگارا...
چشم دلم را بگشای تا هر آنچه هست، بیپرده ببینم؛
مرا از حجاب وهم و خود برهان،
و حقیقت را چنان که هست در جانم جاری کن.
نمیخواهم جز راستی و روشنی،
پس نشانم ده که جز تو هیچ نیست.
پس راهم ده که جز تو بیراه است.
«اللهم ارنی الاشیاء کما هی»؛
خدایا! همهچیز را آنگونه که هستند نشانم بده
و مرا به حقیقتی که برایم آشکار نمودی ملتزم ساز.
تا آخرین نَفَس،
تا لحظه ملاقات با تو...
لینک این مطلب:
http://rahemoghaddas.blog.ir/post/449