پوست شیر، یکی از بهترین سریالهایی است که تا به امروز در خصوص «حسادت» و عواقب شوم این شعله شیطانی و پیامدهای پلید ناشی از آن، ساخته شد. اما ذکر چند نکته از پوستههای پندآموز این مجموعه، خالی از لطف نیست... «ادامه مطلب»...
پوسته های پندآموز «پوست شیر»
انسان مخلوقی است که در وی، امکان نیکی و بدی، قرار داده شده است و اگرچه آفرینشی به جبر و غیر ارادی دارد اما مختار است تا در میانه طیف خیر و شر، خود نقشی تعیین کننده در موقعیت و جایگاه خویش ایفا نماید.
بهترین روش برای حرکت به سوی پاکی ها و فاصله گرفتن از پلیدی ها، پایبندی به اصول مراقبه است. یعنی آدمی تلاش کند تا بیشتر و بهتر بفهمد و بداند که نیکی چیست و نیک بودن کدام است و چگونه می توان از ریشه دواندن ناراستی و نادرستی در وجود خویش، جلوگیری کرد.
اینکه مدام مراقب خود باشیم و اصول مراقبت از روح را حداقل چونان اصول مراقبت از جسم بیاموزیم و تا می توانیم نگذاریم این فطرت پاک، ملعبه امکان ناپاکی نفسمان شود.
اینکه در لحظه لحظه زندگی مان، حواسمان به هجوم سیاه انحرافات فکری و عملی باشد که چون موری سیاه در شبی سیاه بر سنگی سیاه عبور می کنند و ما بی خبر از نقطه های سیاهی که بر لوح سپید وجودمان در حال گسترده تر شدن هستند.
در مستندی از چگونگی وقوع بهمن، می دیدم که چگونه لایه ای سست از برف و یخ در رگه های پایینی تلی عظیم، به چشم بر هم زدنی موجب ویرانی و سقوط شده و حجم وسیعی از برف را از بالاترین نقاط به سمت پایین، سرازیر می کند و در حین این فروریختن دهشت انگیز، چگونه دیگر مجموعه های برفی و مناطق را در سر راهش گرفتار خود مینماید و بزرگ و بزرگ و مخرب و مخربتر میگردد.
گاه حسادتی ضعیف، طمعی ناچیز، خودبزرگ بینی اندک، تهمت و دروغی کوچک، لقمه نانی حرام حقیر، در اثر تکرار و عدم اصلاح، به لایه هایی سست و مخرب در وجودمان تبدیل می شوند که سر بزنگاهی ویرانی عظیمی بر جای می گذارند. گه همین ناپاکی ها و نادرستی ها، در ما انحرافی از حق و حقیقت به وجود می آورند که درجه درجه، چنان فاصله ای با اصل خویش مییابیم که صدوهشتاد درجه آنطرف تر، درست روبروی حق و در سمت باطل می ایستیم!
سخن در اینباره بسیار گفته و نوشته شده است و کم نیستند پندها و پندگویان و قلیلاند پندجویان و پندپذیران!
بیگمان یکی از بهترین ابزارهای تعریف و تبیین ابعاد و نتایج گسترده آثار صفات پلید، تصویر، انیمیشن، و فیلم و سریال است. اینکه مخاطب، بصورت غیر مستقیم، هنرمندانه و از پنجره پرده جادویی نمایش، گام به گام، موضوعی را دنبال نماید که او را در پایان، به فهم و درک عمیق نهایت آثار و نتایج یک صفت پلید برساند، امری بسیار ارزنده و مغتنم است.
تصاویری که به جای القای شعار و اقناع بیمنطق افکار، به تبیین روشن و خردپسند مفاهیمی همت بگمارد که پلیدی و زشتی آن بر هر عقل سلیمی هویدا و قابل پذیرش باشد.
کاری که مجموعه «پوست شیر» انصافا خوب از پس آن برآمد. پوست شیر، یکی از بهترین سریالهایی است که تا به امروز در خصوص «حسادت» و عواقب شوم این شعله شیطانی و پیامدهای پلید ناشی از آن، ساخته شد.
از این دست کارها می توان به «زخم کاری» نیز اشاره کرد که در به صحنه کشیدن ابعاد فاجعهبار «حرص و طمع»، تا حدود زیادی موفق بوده است.
اما در خصوص پوست شیر، ذکر چند نکته از پوستههای پندآموز این سریال، خالی از لطف نیست:
1- در مجموع می توان گفت که این سریال با فیلمنامه، موسیقی، کارگردانی، بازی و ساخت خوبی همراه بوده است که تحلیل فنی آن، از متخصصین امر، شایسته است؛ اما آنچه به عنوان یک مخاطب از دیدن این مجموعه دریافتهام، نوعی هماهنگی و سیر منظم و منطقی و هدفمند از آغاز تا پایان است که بیننده را بدون خستگی و زدگی، و با ایجاد موقعیتها و پرداخت مطلوب آنان، تشنه و پیگیر، به دنبال خویش میکشاند و بدون اتکا به رفتارها و گفتارهای شعارین، شعور مخاطب را به درستی مورد هدف و تاثیر قرار میدهد.
بیگمان کارهایی از این دست، چنانچه جایگزین بسیاری از محتواهای یکسویه، پرتکرار و بیتاثیر صدا و سیما شده و مورد حمایت جدی قرار بگیرند، ظرفیت عظیم رسانه ملی را از میلیگری و سطحی نگری، به جریان آفرینی سودمند، شگرف و مانا در میان اقشار گوناگون جامعه با هر طیف و سلیقه ای سوق خواهد داد.
2- در این سریال، نقش «محب مشکات» و نیروهای تحت امر وی، تصویری از پلیس ارائه نمود که بسیار درخشنده و با ارزش است. پلیس خدومی که درد و رنج و خواست ملت را درد و رنج و خواست خود می پندارد و با جان و دل، پای کار می ایستد و شانه خالی نمی کند.
پلیسی که حتی با قاتلین، برخوردی انسانمدارانه و پر محبت دارد و دلسوز متهم و زندانی خود است. پلیسی که هر جا باشد، امنیت می آفریند و رعب و وحشت و ترس را می زداید و آرامش و اطمینان را برای اقشار مختلف مردم به ارمغان می آورد.
حقیر و مطمئنا جمع کثیری از ملت، بر دستان خدمتگزاران مردمدوست و زحمتکش نیروی محترم انتظامی بوسه میزنیم و همواره برایشان آرزوی توفیق و سلامت روزافزون مینماییم اما حقیقتا حیف نیست چنین پلیس خدومی، خرج اموری شود که اساسا با ذات وجودی آن همخوانی ندارد و از جنس ماموریتهای حقیقی و توانایی های مورد انتظار او نیست!
حیف نیست پلیس پشتیبان عموم مردم را با درگیر نمودن در موضوع پوششی که عموما در هر زمانه، عرف غالب جامعه به تعریف حدود و نوع آن می پردازد، از جایگاه و وظیفه اصلی اش دور گردانیم!
حیف نیست پلیس جان برکف را با همه شقوق و قسمتهای مهم و ارزشمندش که شرح خدمات و فعالیتهای عجیب و عظیم آن، از توان و هدف این نوشتار خارج است، در جزئیات فرهنگی و عرفی و پسند غیرمتجاوزانه کثرتی مداخله دهیم که توان و آبرو و هویت آن را خدای ناخواسته خدشهدار نماید!
3- هرچه درباره حسادت و عواقب شوم آن گفته و نوشته شود، حق مطلب ادا نشده است، اما باید گفت که انصافا این سریال توانست به خوبی نشان دهد که چگونه آدمی، تخم حسادتی را در درون خویش میکارد و به دست نحس نفس اماره و دور از مراقبه و تهذیب، آبیاری میگردد و این درخت خبیث، بزرگ و بزرگتر شده و عقل و فطرت را کور مینماید و وجود فراتر از فرشته را موجودی دونتر از دیو میسازد و رذالت و جنایت میآفریند.
بی جهت نیست که در آموزه های وحیانی، از شر صفت خبیثه حسد و حسادت حسودان به خدا پناه برده شده است و واصلان حق و مربیان راه حقیقت، همواره متذکر این معنا بوده اند که حسد، غارتگر بی رحمی است که آرامش و سلامت و سعادت را اولا از خود فرد، سپس از اطرافیان و مراودین وی می ستاند.
در این سریال حقیقتی تلخ و جانکاه را با سلول سلول خود به نظاره نشستیم که قاب تصویر، به تبیین هنرمندانه و موثر حقایقی پرداخت که شاید خوشدلان، غلو و غیر واقعی می پنداشتند آنگاه که با حکایتها و روایتهایی از این دست در کتب گرانبهای اخلاقی و تربیتی و روایی و ادبی و... بر می خوردند.
در روایات است: «أُصُولُ اَلْکُفْرِ ثَلاَثَةٌ اَلْحِرْصُ وَ اَلاِسْتِکْبَارُ وَ اَلْحَسَدُ» ریشههاى کفر سه چیز است: حرص و تکبر و حسد(الکافی، ج۲، ص۲۸۹)؛ «لِلحاسِدِ ثَلاثُ عَلاماتٍ: یَغتابُ إذا غابَ، وَیَتَمَلَّقُ اذا شَهِدَ، وَیَشمَتُ بِالمُصیبَةِ» حسود، سه نشانه دارد، پشت سر، بدگویى میکند و در حضور، چاپلوسى مینماید و گرفتاریهای دیگران او را شماتتگو و خوشحال میسازد(الخصال، ص121، ح113)؛ «انّ الحسد یاکل الایمان کما تأکل النار الحطب» حسد ایمان را میخورد همانگونه که آتش هیزم را میخورد(اصول کافی، ج2، ص306)؛ «ثَمرَةُ الحَسدِ شَقاءُ الدُّنیا و الآخِرَةِ» ثمره حسادت، رنج و بدبختى در دنیا و آخرت است(غرر الحکم: 4632)؛ «لا راحة لحسود» حسود راحتی و آرامش ندارد(بحارالانوار، ج70، ص256)؛ «الْحَسُودُ لَا یَسُودُ» حسود بزرگى و برترى نمییابد(غرر الحکم، ص299)
در گلستان سعدی آمده است:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رَست!
و در حکایتی عجیب و آموزنده که محدث نوری در خاتمه جلد سوم کتاب «مستدرک وسائل» از کتاب «ضوء الشهاب» ضیاء الدین سید فضل اللّه راوندی نقل کرده، آمده است:
«در زمان خلافت هادی عباسی مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می زیست در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد می ورزید. آنقدر درباره او حرف ها زد تا دامن او را لکه دار کند نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید.
روزی بعد از یک سال به غلام گفت: چقدر مطیع مولای خود هستی گفت: اگر بگوئی به آتش خود را بیانداز، انجام دهم، مولای حسود خوشحال شد. گفت: همسایه ام ثروتمند است و او را دشمن دارم، می خواهم دستورم را انجام دهی، گفت: شب با هم بالای پشت بام همسایه ثروتمند می رویم تو مرا بکش، تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.
هر چه غلام اصرار در انجام ندادن اینکار کرد، تأثیری نداشت. نیمه شب به دستور مولای حسود گردن مولایش را بالای بام همسایه محسود ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد. فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد. هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از او بازپرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد؛ جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت: هرچند قتل نفس کردهای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی گناهی را از اتهام نجات دادی تو را آزاد میکنم و او را آزاد کرد، و زیان حسادت به خود حسود باز گشت.»
4- در کنار موضوع اصلی سریال، یعنی حسادت، موضوعات ریز و درشت دیگری نیز به زیبایی ساخته و طرح شده است که یکی از مهمترین آنها موضوع رفاقت و ابعاد عجیب و گسترده آن است.
رفاقتی که شاید به مفهوم پهلوانانه آن، از کمتر پدر و مادر و خواهر و برادری و بستگان خونی دیده می شود، چه رسد به آنها که حتی بدون داشتن پیوندهای خونی، با یکدیگر چنان قرابت و رفاقتی می نمایند که آدمی را خصوصا در این عصر و زمان، متحیر میسازد.
عصری که در آن رفیقان، بیشتر زبانی و نانی اند تا جانی و پهلوانی. عصری که نوادر نارفیق گذشته در آن به وفور پیدا می شوند و مادر، زلیخاوار، یوسفی را که به میلش رفتار نمینماید در زندان غربت و محنت میافکند؛ پدر، سلمانش را صرفا به باور و عقیده خود، دست و پای بسته و محبوس نگاه دُگم و بسته خویش میخواهد؛ خواهر و برادر، نپرسیده و نشنیده، پیرو دروغها و ناحقیها میشوند؛ و نزدیکان و آشنایان، نمکدانشکن و تهمتپراکن و خودخواه و خودبین میگردند.
عصری که خانواده و فامیل و دوستان و همسایگان، یا از حال یکدیگر بیخبرند و یا چنانکه باخبر هم باشند، به کلاه خود چسبیدهاند و برای جیب خویش بیشتر اهمیت قائلند تا اقارب و احباب. عصری که رفیقان میکوشند بیشتر بیاطلاع باشند از اوضاع مادی و روحی یکدیگر تا شاید کمتر وجداندرد بگیرند و دچار خفگیِ احساسِ تکلیف شوند. عصری که رفیق برای گذشتن از جانش که هیچ، برای گذشتن از ریال و تومنش، حساب و کتاب میکند و این پا و آن پا مینماید.
آری! درست در عصر ازدیاد فدائیان زبانی و کمبود از جان و مال گذشتگان حقیقی که خود را وسط گود مشکلات و نیازهای رفیق خود بیافکند، لحظه ای و ذره ای از امداد و گرهگشایی امور رفیق، کوتاه نیایند، معرفت خرج کنند و غیرت بورزند و اصطلاحا در رفاقت و دوستی و محبت عملی، سنگ تمام بگذارند، سریال پوست شیر، رفاقتی را از «نعیم و رضا» نشان می دهد که روی حکایت عاشقانه پروانه و شمع را سپید میکند.
اینجا سخن در باب جنبههای غلط و درست یک رفاقت نیست که هر عقل سلیم، به خوبی میداند و میتواند بداند که رفاقت در خوبیها و درستیها و پاکیها، نشانه اوج انسانیت و بلوغ فکر و عمل آدمی است و رفاقت در بدیها و نادرستیها و ناپاکیها، نشانه جهالت و انحرافات هر فرد است.
بلکه بحث بر سر اصل رفاقتی است که «رضا» را راضی و خشنود میکند تا پروانهوار، گرد «نعیم» بچرخد و از مال و توان و جان و آبرویش برای رفیقش مایه بگذارد. حتی کار به جایی میرسد که همه داراییاش را برای نجات رفیقش از بحرانی که با آن روبروست میفروشد و نه با زبان، که در عمل، و بیهیچ چشمداشت و تأمل و تعللی، همه ثروت مادی و معنوی خویش را نثار رفیقش مینماید.
چنین رابطه رفیقانه محکم و همهجانبهای را در سریال تلویزیونی «برادرجان» میان دو برادر شاهد بودیم. «حنیف» - پسر خوانده «حاج بدری و طلعت» - برادری که همهچیزش برادرش «چاووش» است و از برادریِ خاضعانه و رفاقتِ خالصانه در این راه، هرگز کوتاه نمی آید. اما آنچه در پوست شیر به نمایش درآمد، نه رابطه میان دو همخانه و همخانواده، که میان دو همرفیق بود که صدالبته عجیبتر و پر معناتر است.
آیین رفاقتی که اگر در بین ملتی باشد، مایه سِلم و رشد و همدلی و دستگیری و تعالی است و چنانچه در میان امتی با دین و هدف و نگاه معنوی واحد، پدیدار گردد، سرمایه بزرگ سعادت و خدمت به خدا و خاتم الاوصیاست.
عرصۀ عالیِ خدمتِ متعالی به خدا و ولی خدا، عرصه سیمرغانی است که مرغ دل، به هوای دلدار، یکدله کرده اند و در عین تکثر، به وحدت نه فقط زبانی، بلکه عملی رسیده اند و تا آخرین نفس، رفیقان باب همند و یکدیگر را شریکِ بیشکِ جان و مال و توان و آبرو و هست و نیست خود میدانند.
مشق رفاقت کنیم که مرگ نیز بنابر اصالت خویش در رفاقت کم نمیگذارد و هر زمان و مکان، بر شانه های فرصت گذران عمرمان نشسته و مراقب است.
خوشا آنان که پیش از فوت وقت، حُسنِ خِرد نموده و قلب پرنده قدسی خود را با هجرت رفیقانۀ خداخواهانه از داشتههای مادی و معنوی و جسمی و روحی خویش، از پوست شیر تن خاکی رها کرده و پَر میگیرند و نشسته بر سریرِ حقیقتِ انسانیت و عبودیت، جاودانگی در سعادت و قرب و شهود حق را سرنوشت محتوم خویش میسازند.
لینک این مطلب:
https://rahemoghaddas.blog.ir/post/380