روزت مبارک. امروز، که روز پاسداشتِ لطیفترین آفرینش خداست، دلم میخواهد کلامی برایت بنویسم؛ نامهای از سر مِهر، و به رسم عهدی بلند میان انسان و معنای انسانیت... «ادامه مطلب»...
نامه ای به دخترم
به نام آنکه دختر را مظهر لطافت، نشاط، شیرینی، خرد، و آفرینش آفرید
دختر نازنینم، روشنای دیدهام،
روزت مبارک. امروز، که روز پاسداشتِ لطیفترین آفرینش خداست، دلم میخواهد کلامی برایت بنویسم؛ نامهای از سر مِهر، و به رسم عهدی بلند میان انسان و معنای انسانیت.
ای تجلی زنانگی و قدرت در کالبدی واحد،
ای که در لبخندت، آفتاب میشکفد و در اشکهایت، دریا خروش میگیرد؛ بدان که در وجودت، امتزاجی است از عقل و احساس، و منطق و محبت. دخترم، تو نه صرفاً زنی در راه زندگی، که راهی برای زندگی بخشیدن به هستی؛ راهی که از دل کوههای صبر و گذشت، از میان دشتهای تلاش و استقلال، و از دل سحرهای آرمانگرایی میگذرد تا به صبح آزادی و راستی برسد.
بیاموز زنی باشی با شانههایی برای تکیه، نه مستحق چشمهایی برای ترحم. دل بسپار به دانش، که دانایی تو را از هر قیدِ تحمیلی رها میکند. و در عین آزادگی، دل ببند به افکار و افعال اَحسن و عرف نیکوی زمانهات، چراکه دختران نیک، آنانند که همپای عقل و عشق، همپا با حکمت و تدبیر گام برمیدارند.
تو را دعوت میکنم به تعهدی بیپایان نسبت به صداقت و ایثار. به نوری که از دل راستی میتابد. و به ایمان، که حتی اگر کوهها از جا بجنبند، اهل یقین را نمیلرزاند. خدایی را باور کن که نه در آسمان دور، که در وجدان بیدار تو نَفَس میکشد.
به یاد داشته باش: زندگی میدان گذر است؛ لحظهها را غنیمت شمار، جام زرین فرصتها را به جولان جهل بر زمین غفلتها مریز، و هر صبح را با لبخندی آغاز کن که از درونت به سوی کشف حقیقتی تازه میجوشد. که دنیا برای بیهدفان، سرنوشتی ناپسند و جبرآلود میسازد.
دخترم، جان و جهانم،
غم از ساحت جان و جهانت دور باد، اما عزیزم، خانۀ وجودت را چنان بر ستونهای محبت و ایمان استوار کن تا اگر روزی ـ خدای ناخواسته ـ غمها بر درب سَرایت وزیدن گرفتند، تو را هماره مأمنی باشد امن و آرام، در پناهگاهی که میان خودت، خدا و خلق نیکوی او ساختهای.
هر روز روز توست. اما امروز که به رسم پاسداشت، روز خاصی برای توست، روز دختر، و نیز روز بزرگداشت بانویی آسمانی به بلندای وجود تابناک حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، همان مظهر پاکی و معرفت، همان الگوی روشن برای آنان که زنانگی را در کنار پارسایی و خرد، معنا میکنند؛ تو نیز دلت را به آن روح مقدس گره بزن. از او بیاموز که زن بودن، یعنی در عین لطافت، چون کوه ایستادن و در عین ایستادگی، به نرمی باران، مِهر ورزیدن.
تو به دنیا آمدهای تا معنای عشق را با عمل معنا کنی، و معنای عدالت را با رفتار بیافرینی. تو میتوانی روشنیبخش نسل خود باشی، اگر چراغ جانت را با آتش ایمان و دانایی برافروزی و انتخابهایی از سَر آگاهی و آزادی داشته باشی.
پس برو و بدرخش. برو و دختر خورشید باش، نه سایۀ تاریکی. برو و زنی باش که روزی، دختران به او افتخار کنند.
عزیزتر از جانم،
آموختن را هیچگاه پایان مده؛ نه تنها در کتابها، که در دل کوچههای زندگی، در نگاههای خاموش آدمها، در سکوتهای معنادار، و حتی در شکستهایی که تو را خواهند لرزاند. هر تجربه، دفتریست که بیصدا، حکمت را در تو مینگارد. از هر زخم، پُل بساز بهسوی فهمی عمیقتر؛ چراکه زخمها اگر تو را نشکنند، تو را میسازند.
یاد بگیر با خودت صادق باشی. خودت را ببینی، با همۀ نورها و سایههایت. نه در آینۀ نگاه دیگران، بلکه در سکوت خلوت خودت. هویتت را نه در تأیید دیگران، بلکه در صدای قلبت بجوی. آنجا که دلت با عقلت گفتوگو میکند، آنجا که زمزمههای درونیات را به گوش همیشه هوش خالقت میسپاری، زنی قدرتمند در تو متولد میشود؛ زنی که جهان را نه فقط زیباتر، که عادلانهتر میخواهد و میسازد.
جسارت را تمرین کن. گاهی باید در دل ترس، گام برداری؛ نه برای نترس بودن، بلکه برای آزاد بودن. دل به دریا بزن؛ نه فقط آنگاه که ساحل امن است، بلکه زمانی که تلاطم معنا دارد. زنِ امروز، باید جسارت داشته باشد که هم عاشق شود، هم عاقلانه بایستد؛ که هم مهر بورزد، هم مرز بگذارد؛ که هم در آغوش خانواده مأمن باشد، هم در اجتماع منشأ تغییر.
تو را به شجاعت درونی دعوت میکنم؛ شجاعتی که در برابر فشار زمانه، سست نمیشود. شجاعتی که بتوانی «نه» بگویی، بیآنکه عشق را ببازی؛ بتوانی «آری» بگویی، بیآنکه خودت را انکار کنی.
جرأت را دریا دریا به درون خویش بکش؛ اما جرعهای از آن را خرج ناسپاسی و انحراف مساز. جرأت فروتنی نکردن و ایستادن در برابر آنکه بیحساب جوابگوی نیازهای تو بود، خودش را به پای تو ریخت، با عشق به پاسبانی راستی پندارت کوشید و با محبت در درستی گفتار و کردارت کوشید، شجاعت نیست، جرأت نیست، بلکه حماقت است، جنون خودویرانگرِ جهلی مُرکّب است!
خدا را در تمام لحظههایت، در همۀ احوال و اوضاعت، در بالا و پایین زندگانیات، حاضر و ناظری پیوسته بر خویشتن ببین. خدا را نه در دوردستها، که در همین لحظههای زندۀ زندگیات بجوی؛ در نوازش نازکشهای بیمنت، در صداقت دوستی که صادقانه با تو میماند، در قلبی که میتپد برای تغییر جهانت حتی به قدر یک لبخند. خدا را در جستوجوی حقیقت، در عطش دانستن، در میل به عدالت، در اشکِ از سر شوق و در فریادِ از سر درد، میتوانی به وضوح بیابی.
همدل و همزبانم،
جهان امروز، بیش از هر زمان دیگری، نیازمند زنان آگاه، جسور، قدردان، حقشناس، پرمهر، و مسئول است. زنانی که بتوانند نه فقط فرزندی به دنیا آورند، بلکه «فکری نو» بپرورند، «آیندهای روشن» را به هستی هدیه کنند، و جلوی چرخۀ طاغوت ظلم و جهل را با نور دانایی و عشق بگیرند.
شعله ربّانی امیدواری را همواره چنان در اعماق دلت روشن نگاه دار که اگر روزی، به نقطهای رسیدی که گمان کردی دیگر هیچ چیزی را نمیتوانی تغییر دهی، قادر باشی همان نقطه را با نور آرزومندیهای خداباورانه و خِردمدارانهات متحول سازی. تو زن آفریده شدهای، و زن یعنی آغاز؛ زن یعنی امکان.
اگر لحظهای سنگین شدی از دردِ روزگار، از نفهمیده شدن، از بیانصافی، به یاد آور که تو ادامۀ زنانی هستی که به قدرت آگاهی، تاریخ را ساختند؛ همچون حضرت فاطمه معصومه(س) که با حضوری شریف و دانا، آینهای شد برای حقیقت زنان و دختران آزادۀ کمالطلب. تو از نسل همان نور هستی، و این نور را باید تا جهان هست، به نورانیت دانایی و تواناییات ادامه دهی.
همیشه به خاطر داشته باش: تو نه فقط دختر منی، تو دختر حقیقتی، که باید هر روز زاده شود، در جانِ خستۀ این دنیا، و بشارت دهی آمدنِ صبح را.
دختر یعنی جریان لطافت در دل واقعیت سخت،
یعنی تبلور عشق در کالبدی مقاوم،
یعنی تعادل میان اشک و لبخند، عقل و دل، مهر و قدرت.
دختر یعنی بذر رؤیا در زمین زندگی،
دختر یعنی صدای نرم اما نافذی که میتواند جهان را تکان دهد،
دختر یعنی طراوت حیات،
یعنی آنکه با کودکانههایی شاد و شیرین، نبض زیستن را در رگهای خانه و جامعه به تپش وا میدارد.
یعنی نگاه به آینده از چشمهایی که بزرگی و بزرگواری را نگاه میکند و نگاه میدارد.
دختر یعنی امکان،
امکان ساختن، دگرگونکردن، درخشیدن،
حتی وقتی جهان، تلخ و نابرابر است.
دختر، یعنی «هنوز میشود بهتر بود»
یعنی «زندگی ارزش ادامه دادن دارد»
و یعنی «عشق، هنوز زبان مشترک انسانهاست».
با تمام عشق، ایمان، و آرزومندی،
برای تو
با مِهری بیانتها
با همۀ دوست داشتنم،
و با باوری که به تو دارم،
پایان این نامه را هنوز ننوشتهام...
چراکه زندگی زیبایت، ادامۀ این نامۀ سراسر عشق است؛
به اراده و اقدام تو
و خواست و رحمت خالق حکیم و مهربانت.
لینک این مطلب:
https://rahemoghaddas.blog.ir/post/447