هرچه از دوست رسد نیکوست

عاشق صادق، نادار نیست، ناچار است؛ دارائی او گنج مقدس عشقی است که از معشوق و محبوبش در سینه دارد اما ناچار است به... «ادامه مطلب»...

 

 

دچار یعنی عاشق...

 

تا دچار نشوی، بیدار نخواهی شد؛ تا عاشق نگردی بر دامن یار، آرام نخواهی گرفت؛ تا مضطر نگردی، خبر از اجابتی نیست؛ تا پوست نیاندازی، با عیار بالای عاشقی ات به میزان و سنجش نمی رسی و از آوردگاه سنگ محک عشق، سر سلامت به در نخواهی بُرد.

برای خوب دیدن باید خوب چشم باز کنی؛ باید بسوزی و بسازی ردیف به ردیف قصر مرمرین عاشقانه های عارفانه ات را؛ باید آتش بگیری و ققنوسی شوی که از درون اخگرهای سوزان عاشقی، بال گشوده و در آسمان وصال یار به پرواز درآمده است.

آنکه در ولولۀ عشق می سوزد؛ آنکه بر صفحه پر درد هجران، بالا و پایین می پَرد و دَم بر نمی آورد؛ آنکه سر در گریبان یاد معشوق دارد و قلبش گریبانگیر انتظار دیدار است؛ آنکه مبتلا و گرفتار یار و دچار دلدادگی و دلباختگی دلدار است، عاشق است.

عشق، جگر سوز است و عاشقی، جگر می خواهد؛ عشق، لب‌دوز است و عاشقی، قلب پر سوز می خواهد؛ عشق، شراب طهور است و عاشقی، گلاب مستور میخواهد؛ اسرار عشق، زر و سیم بی رنج و بادآورده نیست که خرج اَتینا شود؛ ردای عاشقی، رخت فصلی نیست که پاییز به تن کُنی و بهار، بر کَنی! جبه عشق با فصول سرد و گرم، غریبه است؛ جامه عاشقانه ها با قلب و روح عاشق ممزوج است و هرگز برکَنده و بر تافته نخواهد شد.

گاه برای رسیدن به معشوق باید خطر کنی؛ گاه برای لبریز شدن از شراب وصال یار، باید سفر کنی؛ گاه برای چشم دوختن به رخسار منور آفتاب باید به مهتاب نظر کنی؛ آنقدر محو ماه شوی که از ورای قرص قمر، جز شمس نبینی و نشنوی و ادراک ننمایی؛ آنقدر از خویشتن خویش تهی گردی که در یک گذار عاشقانه، سفری عارفانه را تجربه نمایی و در تمامی لحظه ها، سلوکی صادقانه را به نمایش بگذاری و هرچه از رخسار ماه می چکد را شراب طهوری از جانب خورشید بپنداری...

عشق، فقط حرف نیست، بلکه عمل هم هست؛ عاشقی، صرفا گفتار نیست، بلکه کردار هم هست؛ معشوق پرستی را با زبان بازی میانه ای نیست؛ درس اول و آخر مکتب عاشقانه های تعالی بخش و انسان ساز، تسلیم بی چون و چرای خواست معشوق شدن است که در نظر عاشق صادق، «هرچه از دوست رسد نیکوست»

آنکه برای رسیدن به وصال، از قیل و قال می گذرد و حال و افعال خویش را با اوامر محبوبش میزان و موزون می نماید، از چیزی خوشش می آید که مطلوبش را پسند افتد و از چیزی اکراه دارد که مطلوبش را ناپسند باشد.

عاشق صادق برای نفس کشیدن در اتمسفر فضای دلدار خویش، از هرچه بوی یار دهد، مست می شود و به دامن هرچه او را به دلبر نزدیک نماید، چنگ می اندازد و لحظه ای رهایش نمی کند؛

عاشق صادق، به خوبی می داند مجنون لیلاییست که باید نازش را کشید و با خیالش ثانیه ها را یکی یکی طی کرد و بی وقفه کوشید و امیدوار بود برای روزی که جواز قدسی مؤانست و همنشینی با یار دلنواز صادر شود؛

عاشق صادق، با افتخار، خود را به جرگه اقماری در می آورد که گرداگرد مهتابی میچرخند که نورش را از خورشید وجود محبوبش میگیرد و با اشتیاق تمام، به طواف کعبه ای مشغول می شود که خالِ گونۀ دلدارِ دردانۀ اوست؛

عاشق صادق، نادار نیست، ناچار است؛ دارائی او گنج مقدس عشقی است که از معشوق و محبوبش در سینه دارد اما ناچار است به کشیدن بار عشق؛ ناچار است به بر دوش داشتن کوله‌بار فراق؛ ناچار است به چشیدن درد هجران و لب گزیدن و دم بر نیاوردن؛ ناچار است به واداشتن خویش به نوکری عاشقانه و خدمتگزاری صادقانه هر شعله ای که بارقه ای از گرمای دلچسب مجمرۀ مطلوبش دارد؛ ناچار است به دویدن و نبریدن، خم شدن و نشکستن، جفا دیدن و وفا کردن؛ ناچار است چون دچار است، ناچار است چون دچار یار است و دلداده راستین دلدار، که دچار یعنی عاشق...




لینک مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/312