خوشبختی و سعادت

پیشتر می اندیشیدم که تو غیر ممکنی! تو محالی! تو آنقدر، دور و بعیدی که... «ادامه مطلب»...



دستم را بگیر!


پیشتر می اندیشیدم که تو غیر ممکنی! تو محالی! تو آنقدر، دور و بعیدی که معلوم‌نیست من، منِ نیم‌من، منِ کمتر از کم، منِ هیچ، ذره ای از وجود با عظمتت را درک کنم!

پیشتر گمان می کردم دست‌گیری نخواهم داشت و دستانم تا همیشه از دستان پر مِهرت تهی خواهند ماند!

پیشتر تصورم این بود که موری چون من کجا و سلیمانِ زمان کجا!

اما با این همه، زمزمه لبهایم این بود: «خُذْ بیدی أیها المستحیل!» دستم را بگیر، ای غیرممکن!

با خود می گفتم، اگرچه برای چون منی، محالی؛ اما آرزوی محال که محال نیست! داشتن خیال‌انگیز دستان کریمت که غیر ممکن نخواهد بود! عشق نفس کشیدن در هوایت که ناشدنی نمی باشد...

با خود می گفتم، أیها المستحیل! ای ناممکن! ای فراتر از فکر و خیال این عاشق دلداده حقیر! ای پادشاه کشور قلب و ای صاحبخانه همیشگی دل! قدم رنجه فرما و پای در سرای محقر سینه ای بگذار که به شوق وصال تو می تپد و در سر، هوای دستگیری تو را می پَروَرَد...

با خود می گفتم، کجم، اما مشتاق راستیِ توأم؛ بدم، اما عاشق درستیِ توأم؛ کوچکم، اما تشنۀ بزرگیِ توأم؛ دردم، اما محتاج روح داروئیِ توأم؛ حیوانم، اما طالب تعالی یافتن در مدرسه انسان سازی توأم...

با خود می گفتم، آیا می‌توانم آرزوهایم را انتخاب کنم؛ چه بسا چیزهایی را آرزو می‌کنم که محقق نشوند؛ چه بسیار دویدن ها و نرسیدن ها، خواستن ها و نپیوستن ها...

اما بالاخره روزی، روزی ام را از خزانه غیب، با خواستنِ تو صرف کردند تا به توانستنِ من انجامید...

روزی که به درخت توتِ عشقِ راستینت وارد شدم، درختی که من را به کِرم ابریشم آشنائی ات تبدیل کرد و در پیلۀ مهربانی ات تنید. درختی ملکوتی که مرا وارد سوزن مَلِکی از ملائکۀ مقرب پروردگار نمود و در روزی مقدس، لباسی از حریر بهشت بر قامت تکیده، اما استوارِ وجودم پوشاند و چونان قاصدکی بر نسیم، پروازم داد.

روزی که آمدم و رسیدم… آمدم و بازنگشتم.

روزی که خواستی و خواستم… خواستی و شدم.

روزی که پروانه ای گردیدم برخاسته از نابودی خودش! پروانه ای که عمیقا دریافته به هر میزانی که بالها بسوزند به حقیقت نزدیک تر می‌شود، از خاکستر برخواهد خاست، و با تو در گفتگویی عارفانه خواهد نشست...

من به ماورای جسمم و روح سوخته ام گوش کردم تا سفرم را به سوی حقیقت تکمیل کنم؛ ولی هرچه بیشتر به این نجوای کمال‌آفرین گوشِ جان سپردم، بیشتر سوختم؛ هرچه عمیق تر شدم، ناپدیدتر گردیدم؛ هرچه بیشتر محو شدم، محوِ تو شدم... کیش و ماتِ تو گشتم؛ به تو باختم تا پیروزِ خودم شدم؛ مغلوبت گردیدم و شادمان از بی ارادگی در پیشگاه اراده قدسی ات...

من بی‌اختیار عاشقت شدم، نه بخاطر اینکه تو زیباتری، نه بخاطر اینکه تو دلرباتر و شیرین تری، نه بخاطر آنکه تو صاحب سرمایه‌های بی‌کران زمین و آسمانی، بلکه بخاطر اینکه تو عمیق‌تری، تو روشن‌تر و الهی‌تری. عاشق جمال، مغبون است و عاشق مال، مغفول! عشق به کمال، مرا واله و شیدای تو کرد، تو که با ورودت به زندگی ام، هستی ام را حیات بخشیدی و ناممکنم را ممکن نمودی...

همیشه محتاج دست‌گیری توأم؛ هماره تشنه نوشیدن از وجود لطیف و آرامبخشت هستم ای یگانه باقیمانده خداوند در زمانۀ غربت و غیبت و جهالت مدرن! ای پدر پاکان و دست‌گیر بندگان، ای زیباترین و دلرباترین و شیرین‌ترین و ثروتمندترین و فهیم‌ترین انسان، ای مولای خوب و مهربان، ای عزیزتر از جان، امام العصر و الزمان، اباصالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

خُذْ بیدی أیها الممکن!

دستم را بگیر، ای ممکن!

دستم را بگیر، ای ممکن ترین امکانِ سعادت‌آفرین

دستم را بگیر که

خوشبختی با تو شروع می شود؛

نه با روابط خود، نه با شغل خود، نه با پول خود،

بلکه با تو...





لینک مطلب:
http://rahemoghaddas.blog.ir/post/280