"خود«هیچ» پنداری" اشخاصی والااندیش و روشنبین و پاکعمل، در برابر خدا و خلق خدا، سبب «هست» بودن و گرانقدری شان در پیشگاه پروردگار قادر متعال است، چه ما به دقت و درستی بشناسیمشان و به حقیقت وجودی شان پی ببریم، چه این آشنایان عرش و غریبه های فرش، در اوج گمنامی و غربت، روزهای زندگانی ارزشمند دنیایشان را به سعادت و رستگاری ابدی، پیوند بزنند... «ادامه مطلب»...
هیــــــچِ هستـــــــــــــ
بزرگی و بزرگواری به این است که خودت را در برابر خدا و خلق خدا کوچک و حقیر ببینی؛ خودت را هیچ بپنداری و باور داشته باشی، که در گستره عظیم کائنات، ذره ای بیش نیستی!
ذره ای ناچیز و بی مقدار که تنها و تنها به تاج مقدس تقوا و انسانیت است که کرامت می یابد.
رجحانی که تو را افتاده تر می کند و برتری ای که تو را سربزیرتر می نماید.
خیلی وقتها «منِ» وجودی ما چنان بلایی به سرمان می آورد که خودمان را چیزی می پنداریم و گمان می کنیم منزلت و جایگاه ویژه ای در عرصه آفرینش داریم!
«ما خودمان چیزی نیستیم هرچه هست اوست. اگر عنایات او نبود ما هیچ بودیم؛ چنانچه از ازل هم هیچ بودیم و بعد ها هم از حیث حیثیت خودمان هیچیم. منتها ما هیچ ها اشتباه داریم؛ خیال می کنیم ما هم یک چیزی هستیم»(صحیفه امام خمینی، ج20، ص366) «آن قطرههای ضعیفی که ما هستیم؛ بلکه لا شیء لا شیایم هیچیم؛ اما اگر متصل بشویم به آن دریای رحمت الهی همه چیز می شویم؛ قدرت پیدا میکنیم»(همان،ج10، ص11)
وقتی به نور تقوا، حقایق عالم بر ما روشن شود، آنگاه درخواهیم یافت که ضعیفِ ناتوانی که حتی قدرت بازستاندن چیزی که پشه یا مگسی از وی ربوده باشد را هم ندارد، چگونه می تواند به داشته هایش مغرور گردیده و خود را صاحب و مالک بلافصل دانسته و برای خودش ارج و قربی قائل شود!
هرگز!
هرگز چنین نیست که بزرگان را سربرافراشته و راه رونده بر غرور ببینی؛
هرگز چنین نیست که بزرگواران را جز بر طریق محبت و ایثار مشاهده نمایی؛
هرگز چنین نیست که کریمان را جز بر روش بخشش و تغافل بنگری؛
هرگز چنین نیست که مربیان را جز بر راه اصلاح و تربیت و تزکیه نفس بیابی؛
هرگز چنین نیست که عدالت خواهان را بی تفاوت نسبت به ظلم و حق خوری و انحراف نظاره نمایی؛
هرگز چنین نیست که حق طلبان را جز به راه شناخت حق و انکشاف و پذیرش حقیقت دریابی؛
هرگز چنین نیست که فریاد فریاد برآورندگان الهی را جز برای احقاق حقوق حقه و ایستادن در مقابل ظلمت و انحراف بشنوی؛
هرگز چنین نیست که عالمان را جز به وادی مقدس سخنرانی عالمانه و وعظ عارفانه و سکوت حکیمانه و عمل صادقانه و خالصانه درک کنی...
اهل علم، درختان پُرمیوه اند که در سلوک مقدس دایرگی شان به اوج خمیدگی و افتادگی رسیده اند،
اهل علم، خاضعانه و خاشعانه همه داشته هایشان را در اختیار مخاطبان خویش قرار می دهند،
اهل علم، اهل عقل و منطق و استدلالند و قلبی به وسعت دریا و رقیق و مهربان و دوست داشتنی دارند،
اهل علم، اهل عملند و برای هرچه می گویند و انجام می دهند، حتما حجت شرعی و مصلحت الهی در دست گرفته اند،
اهل علم، نیازمند تشکر و تبعیت نیستند و اساسا ادعایی ندارند و هرگز کاری را به نفس خویش و برای خوشامد خودشان، انجام نمی دهند،
اهل علم، خودشان را هیچ می پندارند، و تعصب و نفسانیت در ایشان راه ندارد و عالم مادی در برابرشان پوچ و بی ارزش است،
اما
همه اینها دلیل نمی شود که مخاطبین این شمع های افروخته و چراغهای سینه سوخته، در برابر ایشان، سر فرود نیاورند و ایشان را تعظیم و تکریم ننمایند
همه اینها سبب نمی شود که مواجهین با این اهالی اهلی وادی قرب و شهود، قدردان لطف خدا به خاطر قرار دادن چنین گنجینه های ارزشمندی در مسیر زندگی شان نباشند و مدام، سپاس زبانی و عملی در برابر این عنایتهای ارزنده به جا نیاورند
همه اینها موجب نمی شود که مراودین این شخصیتهای ریزبین و دقیق در وادی تفکر و تدبر الهی، و آگاه به زوایای گوناگون عمل مبتنی بر تعقلِ شریعت-محورِ پویا و بِروز، چیزی را که به آن نرسیده اند و برایش حجت شرعی قابل قبولی ندارند، لزوما خطا و تناقض بپندارند؛ و توجه نکنند که الزاما عدم درک و نفهمیدن مضامین و حکمتهای مطالب نامأنوس، به معنای غلط بودن و نادرست بودن آن مسائل نیست.
نتیجه آزادگی و حق طلبی این است که عمیقا بپذیرم و ایمان داشته باشم هرچه من نمی فهمم یا از آن بی اطلاعم، حتما غلط نیست و میزان درستی و غلطی یک اندیشه یا عمل، صرفا اعتقاد من و هم اندیشان دلخواهم نمی تواند باشد. عقل و شرع حکم می کند که اگر ما، جهل به مطالبی داریم باید از کسانی که بارها و بارها از ایشان چیزی آموخته ایم، در کمال ادب و احترام، حکمت عمل یا گفته شان را بپرسیم و از هرگونه ناسپاسی، سوءظن، شبهه پراکنی و بدگویی بپرهیزیم که سبب فتنه های عظیم و عواقب سهمگین دنیا و آخرت است.
چه بر این باور مقدس باشیم یا خیر، شکی نیست که "خود«هیچ» پنداری" اشخاصی والااندیش و روشنبین و پاکعمل، در برابر خدا و خلق خدا، سبب «هست» بودن و گرانقدری شان در پیشگاه پروردگار قادر متعال است، چه ما به دقت و درستی بشناسیمشان و به حقیقت وجودی شان پی ببریم، چه این آشنایان عرش و غریبه های فرش، در اوج گمنامی و غربت، روزهای زندگانی ارزشمند دنیایشان را به سعادت و رستگاری ابدی، پیوند بزنند.
خالی از لطف نیست که در همین زمینه، به روایاتی بسیار قابل تأمل که حاوی نکاتی عجیب و ارزنده است، توجه کنیم:
پیامبراسلام(ص) در روایتی تکان دهنده می فرمایند: ابوذر اگر از دل سلمان خبر داشت او را می کشت؟! «لَوْ عَلِمَ أبوذر مَا فِی قَلْبِ سَلْمَان لَقَتَلَهُ»(بحارالأنوار/ج ۲۲/ص۳۴۴)
جناب سلمان(ع) در خطبه ای که در آن ماجرای مسلمان شدنشان را توضیح داده اند، اینگونه می فرمایند: «ای مردم، سخن مرا بشنوید و آن را دریابید که دانشی سترگ به من داده شده است. اگر شما را از همه آنچه می دانم با خبر کنم، گروهی خواهند گفت: دیوانه ام و گروهی دیگر می گویند: خدایا قاتل سلمان را بیامرز.»(رجال الکشّی،ج۱،ص۷۵،ح ۴۷)
جابر از امام باقر(ع) درباره رابطه سلمان و ابوذر می فرمایند: ابوذر نزد سلمان رفت و دید دیگی را بر روی آتش گذاشته و چیزی می پزد. با هم مشغول صحبت شدند که ناگهان دیگ بر روی زمین، واژگون شد؛ امّا چیزی از خورش و چربی آن بر زمین نریخت. ابوذر سخت تعجّب کرد. سلمان دیگ را برداشت و دوباره به حالت اوّل برگرداند و به صحبت های خود ادامه دادند که بار دیگر، دیگ، برگشت و این بار نیز چیزی از خورش و چربی آن به زمین نریخت. ابوذر، وحشت زده از نزد سلمان، خارج شد و در حال فکر کردن بود که امیرمؤمنان(ع) را دید. امام(ع) فرمود: «ای ابوذر! چه شد که از خانه سلمان بیرون آمدی؟ و چرا هراسانی؟». ابوذر گفت: ای امیر مؤمنان! سلمان را دیدم که چنین و چنان کرد و من از کارهای او شگفت زده شدم. امیرمؤمنان(ع)فرمود: «ای ابوذر! اگر سلمان از چیزهایی که می داند، برایت بگوید، خواهی گفت: خدا رحمت کند قاتل سلمان را...! به راستی که سلمان، از ما اهلبیت است»(رجال الکشّی،ج۱،ص۷۵،ح۴۷)
ابو بصیر می گوید: شنیدم امام صادق(ع) می گفت: پیامبر خدا(ص) فرمود: «ای سلمان، اگر علم تو بر مقداد عرضه شود، کافر می گردد.»(رجال الکشّی،ج۱،ص۴۷،ح۲۳) [این احادیث در «الوافی،ج۱،ص۱۱»، «الکافی،ج۱،ص۴۰۱،ح۲» و «بصائر الدرجات،ص۲۵،ح۲۱» نیز آمده است]
آری! به فرموده شیخ آگاه و حکیم الهی، ابن سینا(ره):
کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود!
*ترجمه متن تصویر:
یکی رو پیدا کن که روحِتو بیشتر از بدنت، دوست داشته باشه!
لینک کوتاه این مطلب:
http://yon.ir/eRgQC