زنده به عشق

گاهی حنجرت را زیر خنجر می بینی و خودت را در آستانه مرگی سخت می پنداری... «ادامه مطلب»...

 

 

زیر تیغ غربتـــــــــــ

 

گاهی حنجرت را زیر خنجر می بینی و خودت را در آستانه مرگی سخت می پنداری،

گاهی بغض، راه نَفَست را چنان می بندد که نفس کشیدن برایت کاری سرشار از محنت و رنج می شود،

گاهی لِه می شوی زیر باری که بر شانه می کشی و نمیخواهی کسی متوجه این فشارهای کُشنده شود،

گاهی درد می کشی و لبخند می زنی؛ لب می گزی و فریاد بر نمی آوری؛ بی تابی و خواب و آرام نداری اما چون کوه ایستاده ای،

گاهی ثانیه های حیات، زندان پر رنج غمهای بی پایانت می شود،

گاهی چشمانت مدام میزبان اشکهاست و هوای دلت ابری و غمناک است،

گاهی....

اما به یاد یک تار موی سفید مولایت که می افتی،

خجالت می کشی از اینکه کودکانه ابراز رنج کرده ای، آن هم در محضر کسی که تندیس غربت و تنهایی است!

خجالت می کشی که در پیشگاه امامت ایستادی و از سختی هایی نالیدی که در برابر محنت و اندوه صاحبت، پَرِ کاهی هم به حساب نمی آید

خجالت می کشی بگویی زیر تیغ غربت، چونان مرغِ نیم بسملی و زیر باران بدگویی ها و بدفهمی ها، شکسته و پریشانی!

خجالت می کشی از کسی که خودش، پدرانش، یاران صدیق و همراهانش، طایفه ای از غریبان تنهایند و زخم خوردگان تن ها!

خجالت می کشی از جد غریبش که در محراب نماز، شهید شد و به بی نمازی محکوم گردید

خجالت می کشی از جد شهیدش که در کارزار خونبار و نابرابر، همه هستی خودش و عزیزانش را فدای احیای دین خدا کرد و به خارج شده از دین، منصوب گردید

خجالت می کشی و شرمنده می شوی اما

میدانی که در درگاه سلیمانی اش، مورچه ها هم ارج و قرب دارند،

میدانی که کارِ برای اوست که می ماند و قدر و منزلت می یابد،

میدانی که می بیند و می نویسد و ثبت می کند و همین کافیست...

 

علقمه می‌گوید: من خدمت امام صادق(ع) رفتم و عرض کردم: آقا! پشت سر ما خیلی حرف‏‌های بد می‌‏زنند تا حدی که یابن رسول اللّه! سینه‌ام تنگ شده و دلم گرفته است!

امام صادق(ع) فرمود: ای علقمه! واقعاً می‏‌خواهی تمام مردم دوستت داشته و پشت سرت حرف نزنند؟ اصلاً امکان ندارد، «مِمَّا لَمْ یَسْلَمْ مِنْهُ أَنْبِیَاءُ اللَّهِ وَ رُسُلُهُ وَ حُجَجُ اللَّهِ» زبان جنسی است که از شر آن انبیا و ائمه(ع) و اولیای الهی در امان نبودند.

«أَ لَمْ یَنْسُبُوا یُوسُفَ  علیه‏السلام إِلَی أَنَّهُ هَمَّ بِالزِّنَا»؛ آیا به یوسف صدیق و محسن و صابر و متوکل و نبی خدا ـ که همه این اوصاف در قرآن مجید آمده ـ تهمت زنا نزدند؟!

ای علقمه! مگر زبان مردم نبود که آمد و گفت: می‏‌دانی چرا ایوب مبتلا به این همه بلا شده؟ از بس که گناه کرده مبتلا گشته است، اگر آدم خوبی بود که این همه بلا بر او نازل نمی‏‌شد؟!

ای علقمه! مگر داود(ع) پیامبر خدا نبود؛ با این زبان به او تهمت زدند که کبوتر بازی می‏‌کرد، چشمش به زن همسایه افتاد، شوهر آن زن را با یک خنجر کشت و بعد آن زن زیبا را گرفت.

ای علقمه! مگر زبان مردم نبود که می‌‏گفتند: موسی بچه‌‏دار نمی‌‏شود.

آیا زبان مردم نبود که همه فرستادگان الهی را ساحر خواندند؟

آیا زبان مردم نبود که گفتند: مریم(س) نعوذ باللّه به یک نجاری زنا داده و عیسی به دنیا آمده، ولی چون آدم خوبی است، خدا او را پیغمبر کرده است؟

آیا زبان مردم نبود که در شام، امام زین‌العابدین(ع) را خارج از دین دانستند؟

آیا زبان مردم نبود که پیغمبر(ص) را شاعر و مجنون خطاب می‏‌کرد؟

آیا زبان مردم نبود که روزی در مدینه گفتند: پیغمبر اسلام یک بار زن زید بن حارثه را دیده و عاشق او شده و آن قدر پیش زید تبلیغ سوء کرد تا زید زنش را طلاق داد و بعد با او ازدواج کرد!

بعد امام صادق(ع) اشک ریخت و فرمود: ای علقمه! می‏‌دانی این مردم با زبانشان چه بلایی بر سر امیرالمؤمنین(ع) آوردند؟! کاری کردند که بابایم امیرالمؤمنین(ع) آرزوی مرگ کرد.

یک روز امیرالمؤمنین(ع) از مسجد بیرون آمد و مالک را صدا زد و فرمود: مالک! خیلی دلم گرفته است، بیا برویم خانه ما، با هم رفتند به خانه حضرت، امیرالمؤمنین(ع) از مالک سؤال کرد که ای مالک! من آدم بدی هستم؟ مالک! همین طور متحیر ماند که این چه سؤالی است، چرا قلب مرا آتش می‏‌زنید؟

حضرت فرمود: اگر تو تصدیق می‏‌کنی و قبول داری، پس چرا مردم اینقدر پشت سر من حرف می‏‌زنند؟ مگر من چه کرده‏‌ام؟

مگر من چه کرده‏‌ام؟!!




لینک کوتاه این مطلب:
http://yon.ir/nm2pR