این سروده را در «ادامه» مشاهده بفرمایید...
مدعی عشق!
مدعی را دولتِ خدمت چه کار
کور را بینایی و دقّت چه کار
در حصار نفس، گیر افتاده را،
کسوتِ پُر شوکت و قدرت چه کار
هست آداب حکیمان، مدرسه
بی ادب را دانش حکمت چه کار
آنکه کارش رفتنِ بیراهه است،
با مسیر عزت فطرت چه کار
در تعصب ماندۀ بیچاره را
صولت پر هیبت غیرت چه کار
خاکخواهِ خاکبینِ خفته را
پر کشیدن از دل تربت چه کار
کُند ذهنِ کُند کوشِ کُند رو،
غایبان خیر را سرعت چه کار
نیّت فاسد، زمینت می زند
هیچ را سودای پُر نخوت چه کار
آنکه کوشیدن برای حق گرفت،
حشمتِ پُر شهوت شُهرت چه کار
آشنا، بیگانه از بیگانه است
عشقِ خَلوت را سَرِ جَلوت چه کار
در غریبستان که قربت، نقمت است
رهروِ حق را غم غربت چه کار
غایب از خویش است، حاضر در طلب
طالب مطلوب را غفلت چه کار
گر ز خود بیرون شدی، با او شدی
پر زدن را مرغ بیهمّت چه کار
در لجن خو کردۀ مردار را
فرصت پُر رحمتِ نُزهت چه کار
عین بیداری است، بیماری عشق
جاننثاران را غم صحّت چه کار
سرسپرده، سر به زیر و خاکی اَست
سر به زیران را تب رفعت چه کار
خدمت خوبان به خوبان می رسد
خاطیان را با چنین نعمت چه کار
قسمت مذلول باطل، ذلّت است
ظالم مغرور را نصرت چه کار
ظلمت محض است دنیا بی حبیب
دوستان را صحبت منّت چه کار
مدعی می گفت هر دم عاشقم!
عاشقان را ترس از خفّت چه کار
مِهر ورزیدن دلیل زندگی است
زندگی را غیر از این علّت چه کار
گفت عاقل را اشارت کافی اَست
عاقلان را زحمت صحبت چه کار