باور کنید اصلا تعجبی ندارد که آدمی، دشمن ترین دشمنها نسبت به نفس خویش یا عزیزترین افراد دوروبرش باشد!... «ادامه مطلب»...
دشمنِ خویش!
باور کنید اصلا تعجبی ندارد که آدمی، دشمن ترین دشمنها نسبت به نفس خویش یا عزیزترین افراد دوروبرش باشد!
گاه انسان، کاری با خود یا دوستان خویش می کند که حتی دشمن ترین دشمنان، قادر به انجامش نیستند! ظلمی که هیچ ظالمی به هیچ مظلومی نکرده باشد!
گاه چنان فریفتۀ باطل می شوی که حواست نیست داری با خودت چه می کنی و چه بلایی بر سر عزیزانت می آوری!
فرقی هم نمی کند که در چه مقامی باشی؛ مادر یا پدر، برادر یا خواهر، همسر یا فرزند، رئیس یا مرئوس، فامیل، دوست، همکار، هم کلاسی یا همسایه؛ در هر مقامی و جایگاه و رابطه ای که باشی، میتوانی بلایی بر سر نفس عزیز خودت یا عزیزترین نفوس اطرافت بیاوری که دشمنانت جرأت چنان ستمی نداشته باشند!
چنان فریفته لجن می شوی که می خواهی خانه ات را در میان منجلابی از نفسانیت و خواسته های خودت بسازی و دیگر فرقی برایت نمی کند که داری چه بر سر خویشتن خویش می آوری و عزیزت را دچار چه نگونبختی بزرگی می کنی!
شیطان تو را چنان فریفته و اغوا می کند که شر را بشر می بینی و بالعکس، خیر را خاکستر نیستی می پنداری!
میلت به چیزهای پلیدی است که در وجود خودت قَلَیان دارد و قلبت برای عروسکهای خیمه شب بازی رجیمیانی می تپد که با ایشان همزاد پنداری می کنی، چرا که ابلیسهای لانه کرده در جسم و روحت با همجنسان خویش، میل همراهی و همگرایی دارند و خواسته و ناخواسته، تو را دنباله رو و وادادۀ خود کرده اند!
چنان مدهوش و مفتون بوی تعفن انحراف، سیاهی و تباهی می گردی که ظالم را در لباس مظلوم می بینی و بوی متعفن او و اطرافیانش به مشامت، عطر دل انگیز بهشت می آید!
در دفتر چهارم مثنوی مولانا حکایتی است با عنوان "قصه آن دباغ کی در بازار عطاران بیهوش و رنجور شد" که کم و بیش همه ما با این داستان تکان دهنده آشناییم و حکایت از این قرار است که روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش با خبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد!
گاه ظلمی نسبت به خدا صورت می گیرد و آدمی فرمانی از فرامین خالقش را نادیده انگاشته و مرتکب گناه می شود؛ اما گاه این ظلم، نسبت به نفس خویش است و انسان با ارتکاب عملی که حتی برخی اوقات به خیر خویش می پندارد، با خودش به دشمنی بر می خیزد و با این کار، در حقیقت هم به خود و هم به صاحب خویش، یعنی خداوند، ظلم می کند؛ چرا که جان و مال و زندگی ما و هرآنچه در اختیارمان است در واقع، امانتی از سوی پروردگار در دستان ماست و آدمی موظف است که در حفظ این امانت گرانقدر و استفاده از آن در مسیر عبودیت و نه نفسانیت، تمامی همت خویش را به کار گیرد.
موضوع زمانی دردناک تر می شود که آدمی، به بیچاره نمودن و بدبخت کردن کسی کمر ببندد که او از عزیزانش است و قاعدتا می بایست از هر غریبه ای، برایش محبوب تر و دوست داشتنی تر باشد؛ اما دریغ از اندکی تأمل و فکر!
با دشمنِ خودش و عزیزش هم کاسه می شود تا خود و او را به قتلگاه نکبت و تباهی ببرد و عاقبتی شوم و تاریک را برایش به ارمغان بیاورد؛ نسبت به حقایق کور می شود و واقعیتها را به درستی تحلیل نمی کند، فقط تا نوک بینی اش را می بیند؛ به آینده تیره ای که با اعمال و رفتارش می سازد، ابدا توجهی ندارد؛ اشک تمساح را باور می کند و گریه ها و بغض های فروخفتۀ مصباح زندگی اش را نادید میگیرد؛ تشنۀ به آغوش کشیدن گل بدبویی است که در میان زباله ها روئیده است و مفتون چیدن میوه زهرآلود درخت بد باطنی گردیده که در فاضلاب نفاق، شرک و انحراف، نشو و نمو نموده است؛ دلداده پوچی می شود و در بطن پلیدی و زشتی غوطه می خورَد؛ هرچه برایش به تصویر می کشی، راهی که می روی به ترکستان است، او گلستان می بیند و رفتن در مسیر این سراب تشنگی افزا را تا تحقق نابودی خود و عزیزش ادامه می دهد...
انسانی که به جای خدا، خود را می بیند؛ کارش به کجاها که نمی کشد!
اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ فَأَنْسَاهُمْ ذِکْرَ اللَّهِ(مجادله/19) شیطان بر آنان چیره شده و خدا را از یادشان برده است
وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ(حشر/19) و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او نیز آنان را به حال خویش وانهاد تا دچار خودفراموشى شوند، آنان همان فاسقان و نافرمانانند...
تا دیر نشده برگرد!
هنوز وقت باقیست
هنوز فرصت جبران هست
باور کن...
قَالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿قصص/۱۶﴾ گفت پروردگارا من بر خویشتن ستم کردم مرا ببخش پس خدا از او درگذشت که وى آمرزنده مهربان است
لینک کوتاه این مطلب:
http://yon.ir/kjdKV