دریای عشق

دریــــــای عشـــــق

این سروده را در «ادامه» مشاهده بفرمایید...

 

 

دریای عشق

 

نازنینا آتش عشق تو غوغا می کند

قطره ای همچون مرا، مِهرت چو دریا می کند

 

دلبرا یاد تو شیرینست و وصفت دلربا

گنج عشقت این گدا را خوب دارا می کند

 

بی تو می میرم در این عهدِ تهی از عشق ناب

با تو ایزد، جنتی بهرم مُهیّا می کند

 

دردها را یک نگاهت می شود همچون طبیب

سینه ام را ساغر لعلت مداوا می کند

 

پارۀ قلبم... گل اندامم... عزیزِ جان من

یوسفِ حُسنت مرا همچون زلیخا می کند!

 

با چه شوقی سر به روی شانه هایت می نهم

بَه بَه! آرامت چه کاری با دل ما می کند...

 

معتدل می گردد این طبع سراسر آتشم

عطر نارنجت مرا خالی ز صفرا می کند

 

من چو مجنونم که لیلای دل تنگم تویی

عشق نابت را خدا در سینه ام جا می کند

 

آسمانِ آبیِ آرامش، اِی آرام جان!

حضرت حق، با تو عالَم را گُلآرا می کند

 

چشم تو معنای مسحوریست، من سِحرِ توأم!

لحظه هایم را حضور تو مصفا می کند

 

تار و پودم را گِرِه زد با غم عشقت خدا

هرچه خوبان می کنند، عشق تو یکجا می کند

 

در لغتهایم نمی گُنجی... چسان وصفت کنم

واژه ها را هم گُلِ روی تو زیبا می کند

 

همرهِ همپا و همرزمِ طریقِ بندگی

شَهکِلیدِ وصل را دل، با تو پیدا می کند

 

می رسم با تو به درگاه خدا در کربلا

تا ابد مولا گره از کار ما  وا می کند

 

بی تو در مرگم، تو می نوشانی اَم آب حیات

زیستن را هم خدایم با تو معنا می کند

 

ناز داری، ناز شیرینت کشیدن دارد عشق

غمزۀ چشمت مرا شیدای رسوا می کند

 

من چو طفلی بی سوادم در کلاس درس تو

کِلکِ جادوی تو تدریس الفبا می کند

 

باز با من گفتگو کن، باز هم لَختی بخند

برق چشمانت مرا عاری ز غمها می کند...



لینک کوتاه این مطلب:

https://b2n.ir/69964