آمدم ای شاه پناهم بده

این یک ماجرای واقعی است که هر دلی را منقلب می کند... «ادامه مطلب»...



ورشکست شده بود. همه ثروتش را در یک معامله بی سرانجام از دست داده بود. مغازه، خودرو، خانه و بسیاری از وسابل ارزشمند زندگی اش را به حراج گذاشت اما نتوانست همه بدهی اش را بپردازد.

هر چند روز، مهمان این خانه و آن خانۀ دوست و فامبل بود. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر نا امید میشد. روزی از سر اضطرار رو به همسرش می کند و می گوید: اینطور نمی شود. باید از زیر سنگ هم که شده پولی جور کنم و به زیارت امام رضا(ع) بروم و وضعم را به حضرت بگویم و از او طلب کمک کنم.

همسرش به وی گفت: آخر با کدام پول! تازه اگر طلبکارانت بفهمند که تو به مشهد رفته ای، نمی گویند چطور پول رفتن به سفر را دارد و بدهی ما را نمی دهد!

و او در پاسخ به همسرش می گوید: دیگر طاقتم به سر آمده و صبرم تمام شده. آخرین راهم همین است و چاره دیگری ندارم. فقط با اتوبوس می روم و خدمت حضرت مشکلم را عنوان میکنم و با اتوبوس بر میگردم. توکل به خدا، کسی متوجه نمی شود ان شاءالله.

از هر طریقی که می توانست، پول این سفر کوتاه را جور می کند و به راه می افتد. ساعتها بعد، در حرم رضوی، جلوی ضریح منور امام مهربانی ها می ایستد و شرح حال خویش را بازگو می کند.

پس از اشک و توسل و دعا، به کفشداری حرم باز می گردد تا کفشش را تحویل بگیرد و لقمه غذایی در حوالی حرم بخورد و از پایانه اتوبوسرانی مشهد به شهر خود باز گردد.

دست در جیب می کند تا شماره کفشداری را تحویل دهد که یکباره متوجه می شود از همان مبلغ جزئی که برای پول غذا و بلیط برگشت در جیبش گذاشته بود هم دیگر خبری نیست؛ درون جیبهایش خالی خالی است؛ فقط یک سکه و دیگر هیچ!

حیران و مضطر و گریان، دوباره به سمت ضریح منور مرقد مبارک امام الرئوف بر می گردد و با دلی شکسته تر از پیش عرضه میدارد: یا امام رضا! این بود رسم مهمان نوازی آقاجان! من با این وضع خراب مالی ام به پیشگاه شما آمدم و گرفتاری ام را عنوان کردم، آن وقت در حرم تو، همان مبلغ ناچیزم را از من دزدیدند! حالا وضعم به کنار، چطور برگردم مولای من! من در این شهر غریبم و کسی را نمی شناسم. چه کنم آقا....

در همین گیرودار بود که یکباره به دلش می افتد کاری کند که هرگز نه به آن اندیشیده و نه انجام داده بود. رو به ضریح حضرت می کند و می گوید: آقاجان، همین سکه برایم مانده است و بس، از حرمت که خارج شدم به اولین تلفن سکه ای که رسیدم، شماره ای را بصورت تصادفی می گیرم و مشکلم را می گویم. توکل به خدا و توسل به شما. باشد که به عنایتتان لااقل پول غذای جزئی و بلیط اتوبوس برگشتم جور شود و در این شهر غریب، سرگردان نمانم.

همین کار را هم می کند. به اولین تلفن سکه ای که میرسد، گوشی را برمیدارد و شروع به شماره گیری می نماید. پس از چند بوق، صدای مرد جاافتاده ای از آن سوی گوشی تلفن شنیده می شود. مشکلش را به آن شخص می گوید و شرح ماوقع می کند. آن فرد هم خیلی گرم و بدون سوال و جواب، از او مختصاتش را می پرسد و از وی میخواهد تا همانجا بماند تا راننده اش به دنبالش بیاید و او را به نزدش ببرد!

دقایقی بعد، ماشین مدل بالایی را می بیند که در نزدیکی اش ایستاده و راننده اش وی را صدا زده و پس از معرفی خود، او را با احترام سوار خودرو کرده و به سمت بالای شهر مشهد حرکت می کند.

زمانی نمی گذرد که او جلوی درب خانه مجللیست که با باز شدن درب، جلال و شوکت منزل، بر حیرت آن مرد می افزاید. متحیر از پله ها بالا می رود وارد سالن اصلی ویلا می شود. مرد میانسالی به پیشوازش آمده و او را در بهترین جای سالن، می نشاند و پس از پذیرایی، بدون مقدمه، دسته چکش را باز میکنم و خطاب به وی می گوید: چقدر بنویسم!!

مرد ورشکستۀ حیران و گرسنه با تعجب می گوید: من فقط مقداری غذا و بلیطی برای برگشت به شهرم را از شما درخواست کرده ام و اگر لطف بفرمایید و انجام دهید، زحمتم را کم می کنم...

مرد ثروتمند به نشانه تایید سری تکان می دهد و عنوان می کند: فهمیدم. اما تو با چقدر، مشکلت حل می شود، چقدر بنویسم که بدهی ات را بپردازی و خلاص شوی؟!

مرد ورشکسته با تعجب بیشتر می پرسد: شما از کجا مشکلم را می دانید و چرا میخواهید بدهی ام را بپردازید؟!

مرد ثروتمند از پاسخ روشن، امتناع می کند و این جملات چندی رد و بدل می شود تا اینکه مرد ورشکسته می پذیرد تا مبلغ بدهی اش را بازگو کند: دویست میلیون!

- بدون هیچ مکثی، بر روی یک برگه چک، دویست میلیون را می نویسد و امضا می کند و تحویلش می دهد و اینبار می پرسد: خب! حالا چقدر بنویسم که زندگی ات روی روال بیافتد و بتوانی خرجت را در بیاوری و مشکل مالی نداشته باشی؟!

- متعجب تر از قبل می گوید که نه دیگر! اینطور نمی شود. شما چرا باید بدهی ام را بدهی و تازه خرج راه افتادن دوباره کسب و کارم را هم بپردازی؟!

این جملات همینطور بینشان ادامه پیدا می کند تا اینکه مرد ثروتمند می گوید حالا که انقدر اصرار داری می گویم:

من از دار دنیا، یک پسر دارم که چند وقت پیش یکباره به بیماری ای دچار می شود که به هر پزشکی مراجعه کردم، درمانی برایش پیدا نکردم. هرچه خرج کردم بهبودی ای حاصل نشد. وضع پسرم هم هر روز بدتر میشد. مثل یک تکه گوشت لمس و بی حس، روی تخت افتاده بود و پیش چشمانم هر روز بیشتر از دیروز، آب میشد. تا اینکه به سفارش برخی پزشکان، او را به بیمارستانی در یکی از کشورهای اروپایی بردم. آنجا هم به بنده گفتند که باید سه آزمایش بر روی فرزند شما انجام دهیم اگر جواب هر سه آزمایش مثبت باشد، دیگر از دست ما هم کاری بر نمی آید.

پاسخ اولین آزمایشش مثبت بود! آزمایش دوم هم همینطور! و به بنده گفته شد که تنها امید باقی مانده، نتیجه آزمایش سوم است.

مضطر شده بودم. خیلی به هم ریخته شدم. نمیدانستم چه کنم، که یکباره خودم را در وسط حیاط بیمارستان دیدم. اشک میریختم و سلطان دو گیتی امام الرئوف(ع) را با تمام وجود صدا می زدم. دلم به شدت شکسته بود. گفتم آقاجان، تو مشکلم را حل کن و جوانم را به من برگردان، من با تو عهد می کنم که هر کس را که تو بگویی، مشکل مادی اش را حل کنم و زندگی اش را به وی برگردانم...

در همی احوالات بودم که ناگهان پرستاری که به دنبال من آمده بود، صدایم زد و گفت بیایید که جواب آزمایش سوم پسرتان آمده است و باید به نزد دکتر بروید.

پزشکِ فرزندم با دیدن من، با تعجب وصف ناشدنی ای گفت: نمی دانم چه شده! واقعا متعجبم! چطور امکان دارد! بر اساس معادلات پزشکی، می بایست جواب آزمایش سوم فرزندتان هم مثبت می بود؛ اما در کمال تعجب باید عرض کنم که جواب آزمایشش منفی است و این یعنی، بدن فرزندتان به دارویی که مد نظرم بود، پاسخ خواهد داد و فرایند درمان به درستی صورت خواهد پذیرفت.

با خوشحالی زایدالوصفی به سمت پسرم رفتم، اما به یکباره او را دیدم که از روی تخت بلند شده و سالم و سلامت به سمت من می آید. بله! او شفا یافته بود و دیگر هیچ اثری از بیماری در وجودش نبود. همه متحیر شده بودند که چطور چنین چیزی ممکن است! و من میدانستم که این جز عنایت ارباب خوب و معجزه پروردگار مهربانم نیست...

به ایران برگشتیم و من هر روز منتظر بودم تا به وعده ام عمل کنم که امروز صبح، پسرم وقتی از خواب برخواست، چیزی را برایم تعریف کرد که مرا در کنار تلفن خانه و منتظر تماس شما نشاند.

پسرش را صدا می زد. از اتاق مجاور، جوانی وارد سالن می شود که به پهنای صورت اشک می ریزد.

- پسرم، خوابت را برای آقا تعریف کن. و پسر، لب به سخن می گشاید: مردی بسیار نورانی که از شدت نور، چهره اش پیدا نبود به سمت من آمد و گفت، به پدرت بگو، الوعده وفا! امروز فردی با تو تماس میگیرد و از تو کمک می خواهد. او را به منزلت بیاور و هرچه که خواست به وی بده و مشکل مالی اش را حل کن!

- حالا قانع شدی؟! پس بگو چقدر بنویسم تا چرخ زندگی ات بچرخد و مشکل مالی ات رفع شود...

- متحیر مانده بود و اشک میریخت. با خودش می گفت: یا امام رضا... باورم نمی شود که شما تا این اندازه حواست به من بوده است و من غافل بوده ام...

با همان صدای بغض آلود رو به مرد ثروتمند می کند می گوید: هشتاد میلیون!

- فقط همین! هرچقدر بگویی و بخواهی من موظفم که بپردازم و به عهدم وفا کنم. پس عددی را بگو که حقیقتا مشکلت را حل کند و زندگی ات را به روال عادی برگرداند.

- در همان حال غریب و اشک ریزان، از مرد ثروتمند تشکر بسیار می کند و همان هشتاد میلیون را کافی میشمارد.

مرد با سخاوت نیز با عنوان این مطلب که باید از خدایمان تشکر کنیم که چنین امام مهربانی را به ما ارزانی داشته است و هرچه داریم از عنایات و توجهات ایشان است، مبلغ مورد نظر را به وی می دهد و با عزت و احترام وی را راهی شهر خودش می کند.....

 

 

آری!

این داستان واقعی را به نقل مستقیم از همان فردی که دچار این مشکل شده بود و به گواه شاهدانی صادق، به رشته تحریر در آوردم. داستانِ راستانی که خود با شنیدن و روایتش، بارها و بارها گریسته ام.

ماجرایی که حیفم آمد تا به دیدۀ محبین ابالحسن(ع) و شیفتگان ثامن الحجج(ع) نرسانم و واسطه این فیض مقدس و رحمانی نگردم. الحمدلله رب العالمین.

با خودم میگویم که «محمدمهدی»؛ تو در این معادله با حساب و کتاب عالم، در کدام زنجیره قرار گرفته ای؟! آیا فلسفه وجودی ات را دریافته ای؟! آیا فهمیده ای که وظایفت چیست و چه مسئولیتی را به عنوان یک مخلوق و بنده خدا، در جهان آفرینش به عهده داری؟! آیا برای خدمت به دین و پیشوایان معصومت، خودت را آماده و مشتاق، تربیت کرده ای؟! آیا عمیقا به این باور رسیده ای که تا راضی به رضای دوست نشوی، دانه تسبیح صاحبت نخواهی شد و تا دل از غیر، نبُری و جان را به منشاء رحمت و معرفت گره نزنی، حلقه ای از زنجیره امداد الهی نمی گردی؟!....

باید با خودم و خدای خودم خلوتها داشته باشم. باید دوباره بسازم لحظه هایی را که به امید این و آن گذشت و نه تنها به امید خدای ناامیدان و درماندگان و مضطران...

«أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ»(نمل/62)

سوء، منم که مضطر تو نشدم...

مرا به دعا و وساطت مولایم اجابت کن که سخت محتاج نگاه گشایشگر تو هستم ای پروردگار من.

مرا به ضمانت ضامن آهو بپذیر که هر دری جز در خانه تو، مایه ذلت و سرشکستگی است.

مرا مجنون و شیدا و خدمتگزار خودت کن که عشق، یعنی تو؛ آرامش، یعنی حضور تو؛ زندگی، یعنی همه لحظه هایی که با یاد تو و در مسیر قرب و رضایت تو و در راه خدمت به تو و کتاب و اولیای تو سپری می شود ای محبوب دلها، مقصود عرفا، منشاء خیر و لطف و صفا، پروردگار بی همتا؛ به حق معین الضعفا، السلطان علی ابن موسی الرضا (علیه آلاف تحیّة و الثّناء)



برای ذریافت فایل صوتی، بر روی متن ذیل، کلیک کنید

🔰

یا علی ابن موسی الرضا المرتضی(ع)