حکایات درباره همسایه


- همسایه «شهید کلاهدوز» می گوید: «ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و آقای کلاهدوز در طبقه بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب، اتفاقی در را باز کردم دیدم پوتین هایش را در آورده و به دست گرفته و از پله ها بالا می رود. فهمیدم طوری رفت و آمد می کرده تا مزاحم همسایه ها نشود. صبح ها چون زود می رفت، ماشین را تا سرِ کوچه هُل می داد و سپس آن را روشن می کرد تا مبادا مزاحم کسی شود.» (فصل نامه مکاتبه و اندیشه، ص180)

 

- در شهر دمشق، پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و می خوردند. پسر گفت: مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه همسایه آمد و گفت: شرم نداری که کودکی به خانه شما آید و شما گوشت می خوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت: ای جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد که من و فرزندان من چیزی نخورده ایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پاره ای از آن برگرفتم، چندان که فرزندان بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت می دانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم.

کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت: خداوندا چگونه حج تو بجای آورم که وضع همسایه من چنین باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من، خود این جاست. به خانه آمد و آن پولی که برای حج جمع کرده بود برای کمک به همسایه برداشت و برد و بدو داد تا خرج فرزندان خود کند.

چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید که کسی وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچ کس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد و به نیازمندش داد، به حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند.

 

- از امام صادق علیه السلام نقل است: «پس از جدایی حضرت یعقوب از فرزندش یوسف، فرزند دیگرش بنیامین نیز از وی جدا شد. این پیامبر بزرگ، روزی در حال مناجات به درگاه خداوند عرض کرد: بارالها، دوری از یوسف و نابینایی، مرا کم بود که بنیامین را نیز از من گرفتی! به او وحی شد: ای یعقوب! من اگر فرزندانت را میرانده باشم، برایت زنده می کنم و به تو برمی گردانم، ولی آیا به یاد داری که در فلان روز، گوسفندی کشتی و آن را کباب کردی و با اهلت خوردی و به فلانی و فلانی که همسایه تو بودند، چیزی ندادی؟!» این حکایت، می آموزد که برخی بلاها به سبب بی توجهی به حقوق همسایه است.

 

- امام باقر علیه السلام درباره متوجه کردن همسایه به عمل نادرست خود، در حدیثی چنین می فرماید: شخصی از آزار همسایه اش نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله شکایت کرد. حضرت او را به صبر فراخواند. بار دیگر نیز به شکایت آمد، حضرت باز هم او را به خویشتن داری دعوت کرد. بار سوم آمد و شکایت خود را تکرار کرد، پیامبر فرمود: چون روز جمعه شود، زمانی که مردم برای نماز جمعه می روند، اثاثیه ات را از منزل خارج کن و بر سر راه مردم بیاور. چون از تو علت این کار را جویا شدند، ماجرای خود را برای آنان بازگو کن. آن شخص به دستور پیامبر عمل کرد. چون ساعتی گذشت، همسایه ای که آزارش می داد، سراسیمه نزد او آمد و از او خواست اثاثیه اش را به منزل بازگرداند و گفت: با خداوند عهد می کنم که دیگر تو را نیازارم.

 

- نقل کرده اند که روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم همراه صحابه از جایی عبور می کردند، ساختمان بزرگ قبه مانندی را دید و پرسید: این بنا به چه کسی تعلق دارد؟ گفتند: از آنِ مردی انصاری است. بعد از چند روزی صاحب خانه مزبور به محضر آن بزرگوار شرفیاب گردید، حضرت از وی روی برتافت؛ متوجه شد که پیامبراکرم صلی الله علیه و آله وسلم از دست وی ناراحت شده است، دلیل آن را از برخی صحابه جویا شد، آن ها ماجرای ساختمانی را که وی احداث کرده، مطرح کردند. او هم برگشت و بنای مورد اشاره را تخریب کرد. حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم وقتی بنای تخریب شده را مشاهده کرد، شادمان گشت و فرمود: این گونه بناها برای ساکنان محل و سایه همسایگان ایجاد زحمت می کند. (مجمع البیان، ج 7، ص 198)

 

- جعفربن ابی طالب ـ که همراه عده ای از اصحاب رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به سرزمین حبشه مهاجرت نمود تا از یک سو به تبلیغات دینی پرداخته و از طرف دیگر برای مدتی از فشارهای مشرکان مکه در امان باشند ـ به عنوان سخنگو و سرپرست این جمع در برابر پادشاه حبشه، بدون هیچ گونه نگرانی گفت: من آنچه را از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیده ام بدون کم و کاست، خواهم گفت. نجاشی به وی گفت: چرا از آیین نیاکان خود دست برداشته و به آیین جدید، که نه با دین ما و نه با دین اجداد شما تطبیق می کند، گرویده اید؟

او در پاسخ گفت: ماگروهی نادان و بت پرست بودیم. از مُردار اجتناب نمی کردیم. پیوسته گرد کارهای خلاف و منکر بودیم. همسایه نزد ما از هرگونه احترامی محروم بود. ضعیف، محکوم زورمندان گشته بود. با خویشاوندان خویش به جنگ برخاسته بودیم. روزگاری به این منوال بودیم تا این که یک نفر از میان ما، که سابقه درخشانی در پاکی و درستی داشت، برخاست و به فرمان خداوند، ما را به توحید فرا خواند و دستور داد در امانت کوشیده، از ناپاکی ها اجتناب ورزیم و با خویشاوندان و همسایگان خوش رفتاری کنیم.

توجه به موضوع همسایه در مصاحبه ای مهم با پادشاهی غیر مسلمان از سوی سفیر رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم ، جالب توجّه است. زیرا جعفر در تشریح اوضاع جاهلیت و برنامه های اصلاحی پیامبر، باید به نکاتی مهم اشاره می کرد و چون وقت تشریح تمامی مباحث نبود، باید نکات زبده و موضوعات مهم تری را مطرح می نمود؛ که موضوع همسایه در دستور کارش قرار گرفت. (فروغ ابدیت، جعفر سبحانی، ج1، ص315و314)

 

- حاتم طایی از بزرگان عرب و مردی با سخاوت بود که به همسایگان خویش خدمت می کرد و حوائج آنان را برآورده می نمود. وی قبل از آن که به شرف ملاقات با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فایز گردد، درگذشت. تا سال نهم هجری، دودمان حاتم طایی تسلیم اسلام نشده بودند، در این سال، نبردی از سوی قبیله طایی با مسلمانان درگرفت که با غلبه مسلمانان، اسیران و غنایمی را نصیب ایشان نمود.

در میان اسیران، دختر حاتم طایی نیز بود. او خطاب به پیامبر(ص) گفت: ای فرستاده الهی! پدرم از دنیا رفته و برادرم عدی گریخته است، برمن منّت گذار و آزادم کن، همانا پدرم بردگان را آزاد می ساخت، از همسایگان نگهبانی می نمود و به امور آنان رسیدگی می کرد و آشکارا در حوادث تلخ و ناملایمات به امداد مردم ـ خصوصاً خویشاوندان و همسایگان ـ می پرداخت.

پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: این صفات، از خصال مسلمانان و مؤمنان است؛ به پاس ارج نهادن به روش نیکوی پدر، این دختر را آزاد سازید و به برادرش عدی تحویل دهید.

وی که سفانه نام داشت، به نزد برادر خود عدی آمد و از برخورد شایسته پیامبر سخن گفت. وی نیز به مدینه آمد و با پیامبر ملاقات کرد و اسلام آورد و از یاران با وفای حضرت علی علیه السلام به شمار آمد و در جنگ های جمل، صفین و نهروان در رکاب امیرمؤمنان علی علیه السلام از خود رشادت ها نشان داد. و همه این ها، از برکات احسان و نیکی به همسایه است. (مجالس المؤمنین، قاضی نورالدین شوشتری، ج1، ص646)

 

- محمد بن جهم خانه‌اش را در معرض فروش گذاشت و قیمت سنگینی برایش قرار داد و آن پنجاه‌هزار درهم بود. چون خریداران جمع شدند گفتند: خانه‌ات را به چه قیمت می‌فروشی؟ گفت: علاوه بر خانه، حق همسایه‌ام سعید بن عاص را به چه مقدار از من خریداری می‌کنید؟ گفتند: مگر همسایگی خریدوفروش می‌شود؟ گفت: چگونه فروخته نشود، همسایه شخصی اگر از او چیزی بخواهند عطا می‌کند و اگر چیزی نخواهند خودش بدون سؤال بخشش می‌کند، اگر بوی بدی می‌کنی در حق تو نیکی می‌کند!! این سخن به سعید بن عاص رسید خوشش آمد و صد هزار درهم برای وی فرستاد و گفت: خانه‌ات را مفروش.

 

- علی بن یقطین گفت: امام کاظم علیه‌السلام به من فرمود: در بنی‌اسرائیل مردم مؤمنی بود که همسایه کافری داشت و این کافر همیشه به مؤمن مهربانی و مدارا و خوبی می‌کرد. چون آن کافر مرد، خداوند برایش خانه از خاک مخصوص در آتش برزخ قرار داد که او را از آتش جهنم برزخ حفظ کند، و خداوند روزی به او می‌رساند. به کافر در برزخ گفته شده: این جایگاه اثر خوبی‌ها و مهربانی که به فلان همسایه مؤمن کردی، خدا به تو بخشیده است که نمی‌سوزی.

 

- عمرو بن عکرمه گوید: بر امام صادق علیه‌السلام وارد شدم عرض کردم: همسایه‌ام مرا اذیت می‌کند! فرمود: با او خوش‌رفتاری کن، گفتم: خدا او را رحمت نکند. امام از من روی گردانید! من نخواستم به این شکل از حضرت جدا شوم، عرض کردم آخر او به شکل‌های مختلف اذیتم می‌کند! فرمود: خیال می‌کنی اگر در ظاهر با او دشمنی نمائی (و مقابله‌به‌مثل کنی) می‌توانی از او انتقام بگیری.

عرض کردم می‌توانم، فرمود: همسایه تو از کسانی است که از آنچه خدا به همسایه‌ها داده است حسادت می‌برد، اگر نعمتی برای کسی ببیند، اگر خانواده داشته باشد به آن‌ها تعرض می‌نماید و آزار می‌کند، و اگر خانواده ندارد به خدمتکار او اذیت می‌کند، اگر خدمتکار نداشته باشد شب بیدار بماند و روز به خشم گذراند. همانا مردی از انصار نزد پیامبر و عرض کرد: خانه‌ای در فلان قبیله خریدم ولیکن نزدیک‌ترین همسایه‌ام کسی است که به خیرش امیدوار نیستم و از شرش در امان نیستم. پیامبر امر کرد علی علیه‌السلام و سلمان و اباذر و یک نفر دیگر (مقداد) بروند در مسجد به آواز بلند بگویند: هر کس همسایه‌اش از آزارش ایمن نباشد ایمان ندارد پس آن‌ها سه بار گفتند. سپس با دست اشاره کرد که تا چهل خانه از چهار طرف همسایه باشند.

 

- چنگیز خان مغول، قوانینی چند وضع کرد که مردم به آن عمل کنند، یکی آن بود که کسی گوسفند و یا حیوان دیگری را بخواهد بکشند باید گلوی آن را بگیرد و خفه کند، ذبح با کارد ممنوع است کسی این کار را کند سرش از تن جدا کنند. یکی از مسلمانان در همسایگی شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزی دید همسایه مسلمان گوسفند خریده، پیش خود گفت حتماً با کارد آن را ذبح خواهد کرد. رفت دو نفر از دوستان خود را برای شهادت پشت‌بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح کرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور چنگیز خان بردند.

چنگیز از آن سؤال نمود که مسلمان در کوچه این کار را کرده یا توی خانه؟ گفت: درون خانه، گفت شما کجا دیدید؟ گفت: از بالای پشت‌بام دیدیم. چنگیز گفت: حکم ما در میان کوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانی زیاد و خداوند عالم است، و همه خلاف‌های پنهانی را می‌پوشاند؛ بعد به جلاد گفت: سر از  بدن این مغول جدا کنید تا دیگر کسی به خانه همسایه نگاه نکند.

 

- روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد!



بازگشت به صفحه اصلی مطلب «حقوق همسایه»